مرحوم قرار بود عکس هایی که دستش دارم رو برام بیاره
کلی بد قولی کرد و مثل همیشه تلاش کرد حرصم بده
خداروشکر آنقدر درگیری های ذهنی جدید دارم
که مرحوم و کارهاش نمی تونه ذره ای ناراحتم کنه
بگم حتی در مقابل کارها و رفتارهای اخیرش میخندم باورتون میشه؟
یعنی تا این حد خجسته دل شدم
و اما جریان امروز و اشکی که نشست گوشه ی چشمم
میگن بعد هر سختی آسونی هست
میگن اگه خدا سختی رو میده
آسونی هم کنارش میده
میگن اگه سختی نباشه آسونی به چشم نمیاد
ولی هیچ وقت نگفته بودن
تو روزهای سخت
سختی ها به چشمت نمیاد
نگفته بودن روزهای سخت میاد و میره و تو حسشون نمی کنی
به خیر و خوشی تمام شد
1- زندگی این روزها خیلی بی رحم شده
کافیه بفهمه چی میخوای همون رو دو دستی می گیره
بعد ی جوری زل میزنه تو چشمات تا خیالش راحت بشه بغضت شکسته..
2-قاضی پرونده بسیار مهربون و خوش برخورد بود
فقط نمیدونم چرا موقع نوشتن متن من پر از بغض بودم
چرا تو چشمام اشک جمع شد؟
با هر خطی که قاضی میگفت و منشی تایپ می کرد
بغض قورت دادم
فقط ی جمله تو سرم می چرخید
این حق من نبود....
3- فردا باز باید برم شهر اطراف
برای انجام کارهای محضر
یعنی میشه فردا روز آخر باشه؟
4- تا اینجا رو سه شنبه نوشته بودم
قرار محضر برای فردا صبح هماهنگ شد
5- این روزها حداقل یک بار پشت گوشی
جمله ی مرسی که هستی رو تکرار می کنم
6- کلی حرف دارم از چرخش روزگار
از کارهایی که این دو سه سال برای زندگیم کردم
از سکوتم
از درد و عذابی که بود
از خود گذشتگی هام
انگار همه رو ی جا برام روزگار ذخیره کرده باشه
حالا ی جعبه پر گرفته جلوی روم و میگه
بیا بگیر آنچه ذخیره کردی برای امروزت
و چقدر حس خوبی داره
دونه دونه برگشتن تمام خوبی ها
تمام لطف ها
تمام از خود گذشتگی ها
7- باید کسی باشه که هر وقت میخوای باشه!
8- مرسی که هستی
مرسی از کامنت های خوبتون
نتونستم جواب تک تک کامنت ها رو بدم
این چند روز برای من روزهای خیلی خاصی بودن
امیدوارم همه چیز به خوبی تا آخر هفته پیش بره
روی ماه همتون رو می بوسم