در حال حرف زدم با راب بودم و این بین کیفم رو خالی می کردم

لباس خواب و کلی وسیله شخصی با خودم برده بودم ....چون قرار بود شب بمونیم برای خواب

عاشق اینم که سر به سر راب بذارم و اذیتش کنم

نمی دونم چرا از این کار بی نهایت لذت می برم

بعد متاسفانه تا ی جایی می تونم جلوی خودم رو بگیرم و نخندم

از ی جایی به بعد خندم می گیره و لو میرم

پنجشنبه طبق معمول مشغول اذیت کردن راب بودم

خونه تنها بود و از صبح حوصلش سر رفته بود

ی جلسه خیلی مهم شنبه اول وقت داشت که نیاز به کار و وقت گذاشتن روی پرونده بود

چون قرار بود جمعه همدیگه رو ببینیم و جمعه شب میرفت خونه مادرش

پنجشنبه مونده بود خونه تا کارها رو تموم کنه

حرف زدن های ما خیلی جالبه

گاهی از خودمون حرف میزنیم

گاهی حرف های الکی

گاهی حرف های جدی

از خانواده ها

دوستامون ... گذشته... آرزوهامون

تلفن رو قطع کردم تا کارهام رو بکنم و دوش بگیرم

سری بعد که زنگ زد... دیگه تب کرده بودم و واقعا حالم بد بود

گیر داده بود الان میام

وسط اون حال بد آنقدر خندیدم دل درد شدم

ماجرا اینه که راب از همون روز اول که من دستش رو گرفتم....و دستش رو کشید

تا این لحظه به من دست نزده!!!

هر بار این من بودم که جلو رفتم برای گرفتن دستش

حالا وسط مکالمه تلفنی.... نامردی رو در حق من تمام کرده بود ...ی حرفایی به من میزد

که من از خنده دل درد شدم

بهش میگم فکر عاقبت کارت رو هم بکن... اومدیم و من افتادم رو دنده لجبازی

اونوقت میخوای چکار کنی؟؟؟؟