ی کاغذ برچسب صورتی خوش رنگ برداشتم

با چسب چسبوندم به دفترم...

روی برگه نوشتم:

شاید تمام درها بسته شده

تا دری که بازه است

را ببینی

 

دلم میخواد از این مرحله هم عبور کنم

پنجشنبه به اندازه کافی بغض داشتم و هق هق کردم

 

از تک تک سلول های مغزم خواهش میکنم که قبول کنن این رابطه تموم شده

هر وقت نفس سلول های قلبم جا اومد... با اونا هم صحبت می کنم و خواهش

 

برای طلاقم حتی آنقدر از نظر احساسی اذیت نشدم که بخاطر بهم خوردن رابطم با امید

 

کامنت های این پست رو بستم

تنها چیزی که نیاز دارم اینه که بخش منطقی و عقلانی وجودم رو دوباره روشن کنم

من هنوز نمیدونم چی میخوام و با خودم کنار نیومدم برای ازدواج کردن

به تصمیم امید هم احترام میذارم

 

اگه برگردم به آخر فروردین

دوباره این مسیر رو میام

از رابطم

از بودن با امید

از تمام لحظه هاش لذت بردم

این دو ماه رو زندگی کردم

 

امروز مسیر زندگیم تغییر کرد

باید بشینم برای زندگیم ی تصمیم درست بگیرم

 

هیچ وقت تو زندگیم اندازه الان دلم نمی خواسته از ایران برم

 

حس آدمی رو دارم که ی شبه رسیده سر خط

باید دوباره شروع کنه

دوباره خودش رو بالا بکشه