منتظر بودم ساعت بگذره و چهار بشه تا برم دانشگاه ..با استاد جان قرار داشتم
البته که کارگاه داشت و قرار بود اون وسط ها من سوال هام رو بپرسم
سه تا مقاله روز شنبه از من گرفته بود قرار شده بود بخونه
حسم میگفت احتمالا امروز چون اولین روز روزه گرفتن بوده ... حس و حال نداشه باشه
از ی طرف میگفتم بیخودی نرم تا دانشگاه ... از ی طرف کار خاصی خونه نداشتم و برنامم پیش رفته بود
تصمیم گرفتم برم و برگشت برای خودم پیاده روی کنم.... چقدر دلم ی پایه میخواد برای راه رفتن و بستنی خوردن
زنگ زدم به مرحوم بپرسم هزینه مشاوره رو واریز کرد برای خانم وکیل؟ گفت آره واریز کردم
زنگ زدم خانم وکیل گفت نه واریز نکرده....!
هفته پیش رفتم کتابخونه و کتاب آخرین نامه معشوق رو امانت گرفتم
شروع کردم به خوندن...
الان هم ی قهوه خودم رو مهمون کردم
کاری ندارم یکم باید خونه رو مرتب کنم که شب انجام میدم
 
عصر آماده شدیم بریم بیرون
ی کیف خیلی خوشگل دیدم منتظرم تو آف هفتگی قرار بگیره و برم بخرمش
قیمتش حدود سیصد بود که تو آف حدود هشتاد تومنتش کم میشه
دیگه ریسک کردم و نخریدم ... امیدوارم به زودی این رنگ آف بخوره
ی کیف سبز خوشگل سایز کوچیک هم دیدم و دلم رو برد
فعلا دست نگه داشتم و نخریدم
قرار بود خرید کنم ... مامان خانومی گیر داد بریم خرید میوه!!
هیچی ما رو کشوند اون سمت شهر و خرید کرد و برگشتیم خونه
آنقدر خسته شده بودیم که من توان نداشتم برم تا نزدیک خونه و خرید کنم
گفتم بذار ی روز دیگه میرم
شب هم از خستگی ده خاموش کردیم و خوابیدیم
 

سه شنبه:
 
از صبح تا ساعت یک کارهای خودم رو انجام دادم
ساعت یک خونه رو جارو زدم
گردگیری کردم
مونده بود جارو زدن و نظم دادن اتاق خودم
گفتم یکم استراحت میکنم و بعد انجام میدم
ساعت سه شروع کردم به تمیز کاری اتاقم
تا ساعت چهار طول کشید
ساعت چهار رفتم حمام
بعدش سالاد درست کردم و ظرف های میوه
کم کم همه کارها انجام شد
عمو و خانم عموم خیلی دیر اومدن
و این وسط ی دلخوری هم پیش اومد که البته من هیچی بروز ندادم
و مثل همیشه رفتار کردم
شب ساعت یازده مهمون ها رفتن و من تا دوازده ظرف ها رو مرتب کردم
و دوازده رفتم بخوابم
نمیدونم چرا تا دیر وقت بیدار بودم
صبح یادم اومد که دیشب یادم رفته قرص بخورم!
 

چهارشنبه:
 
با استاد جان صبح قرار داشتم و تا یازده دانشگاه بودم
پیاده برگشتم سمت خونه و چقدر گرم بود
ی کافی نت باید پیدا میکردم ... کارم انجام نشد
اومدم سمت خونه و عصرش قرار بود جایی بریم با مامان
ما فکر می کردیم نهایت تا هفت و نیم کارمون تموم میشه
وقتی رسیدیم خونه یازده شب بود
بیرون هم حسابی شلوغ بود و مردم در حال چرخیدن و خوراکی خوردن
از حجم بوی سیگار ... داشتیم خفه می شدیم
نمیدونم چرا رعایت نمی کنن؟
از هفت تا ده و نیم جایی که بودیم ی نفر سیگار کشید
ما هی سرفه کردیم
پنجره باز کردیم... طرف پشت هم سیگار روشن میکرد
ندیده بودم ی خانم آنقدر سیگار بکشه!!
 

 
پنجشنبه:
 
چه حس خوبی داره آخر هفته
کلی پست نوشتم این چند روز
ولی هیچکدوم رو ویرایش نکردم که قابل ارسال باشه
ساعت دوازده و نیم ظهر شده
میشه گفت کارهام خوب پیش رفته امروز
ی دوش حسابی باید بگیرم و قبلش ماسک مو
عصر بیرون یکم خرید دارم باید انجام بدم
ی شلوار خوشگل دیدم رنگ روشن
شک دارم بخرم یا نه!
فردا مهمون دارم... دایی جان (کوچکترین دایی) به همراه مادربزرگم میان
دارم تند تند کارهام رو میکنم که فردا تایمم خالی باشه و بتونه برای خودم وقت بذارم