تا بتونم کنترل زندگیم رو به دست بگیرم
نمی گم صد در صد موفق بودم
ولی خوب حس میکنم پیشرفت خوبی داشتم
اولین نکته مثبت اینه که اشک ها متوقف شدن
و البته زار زار گریه کردنم روز شنبه پشت گوشی بی تاثیر نبود
ی دل سیر گریه کردم و بعد از اون تا روز دوشنبه حالم نرمال شد
از دوشنبه تا امروز حالم خیلی خوب بود از فاز اشک و گریه خارج شدم
روز سه شنبه وسط تولد ..... راب یکی دوباری نزدیک بود گریه کنه
که خداروشکر من حواسش رو با حرف زدن پرت کردم
هر چند روز شنبه راب خودش رو پشت گوشی کشت تا من حواسم پرت بشه و موفق نشد
و وقتی دید فایده نداره اجازه داد گریه کنم
واقعا لازم داشتم به اینکه یک نفر تا این حد بتونه به من آرامش بده و من خیلی راحت گریه کنم
(این مدت اصلا جلوی راب گریه نکرده بودم و حتی اون روز که صحبت می کردیم و راب گریه کرد
من فقط بغض کرده بودم و چشمام اشکی شد)
از دیروز حس میکنم حالم خیلی بهتره و دیگه تو اون دست انداز های احساسی نیستم
شاید بتونم به جرات بگم این اتفاق ها ی بخشیش مربوط میشه به مشکلات جدایی و طلاق
ولی ی بخش بزرگی از موضوع و صورت مسئله بر میگرده به اینکه من خیلی ساله خود خوری میکنم
و همه چیز رو تو خودم میریزم و این ماجرای آشنایی با راب و اون حس نزدیکی باعث شد
احساسم و بخش عاطفی وجودم ی تکون اساسی بخوره
خوب این برای من واقعا مثل تشنه ای می مونه که تو بیابون آب پیدا کرده
تا اینجای کار میشه گفت همه چیز خوبه
از ی طرف دیگه می مونه نگرانی که در مورد مسیر رابطمون دارم
خوب به هر حال اصلا جالب نیست ی خانم تو ی رابطه باشه ولی نخواد برای اون
رابطه انتهایی و هدفی مشخص کنه
این موضوع می تونم بگم ذهنم رو یکم مشغول کرده
البته دقیقا یکم چون مغزم کاملا طفره میره برای فکر کردن و تصمیم گرفتن
موضوع بعدی زندگی قبلی راب هست که خودش ی جریان طولانی داره
و من این روزها دارم کم کم با گذشته راب آشنا میشم
راب ی دختر 21 ساله خیلی خوشگل داره
گاهی وقتا که دخترک زنگ میزنه و عاشقانه برای باباش حرف میزنه
به خودم میگم راب واقعا همینطوره که نشون میده ......پر احساس و خوش قلب
ی چیزی تو وجودم تلاش میکنه باور کنم که این مرد که به صورت
شگفت انگیزی به من عشق و علاقه میده ....
تو دنیای واقعی هم همین طوره و شخصیت واقعیش رو نشون میده
از ی طرف ی بخشی از وجودم گریزونه از اینکه بخوام وارد زندگیش بشم و به همه چیز رنگ واقعیت بدم
انگار دلم میخواد فقط راب رو تو رویای خودم داشتم باشم
جایی خیلی دور تر از این دنیای واقعی که آدم ها رنگ عوض میکنن