صبح یکشنبه که بیدار شدم اول گوشیم رو نگاه میکنم
هنوز خیلی زوده و وقت دارم برای بلند شدن
امید پیام داده و برنامه صبحش رو توضیح...
تاکید خاصی رو اینکه عصر برنامش خالیه تو پیام کرده و این یعنی باید زودتر از رختخواب بیام بیرون
و رو دور تند باشم تا بتونم به کارهای امروزم برسم
صبحانه می خورم
با مامان در مورد ناهار حرف میزنم
وقتی میبینم نظرش روی کوکو سبزی هست
( چون ی سری سبزی باد کرده رو دستش)
بیخیال درست کردن ناهار میشم و خیالم از این ی مورد راحت میشه
می شینم پشت میزم و بکوب تا ده و نیم کار میکنم
امید زنگ میزنه و همون طور که حدس زده بودم برنامه عصرش رو خالی کرده
در مورد ساعت و اینکه کجا بریم حرف میزنیم
تعریف میکنه که دیروز یکی از مراجعه کننده های قدیمی اومده بوده دفتر
سالهاست با هم دوست شدن و هر از گاهی به امید سر میزنن
زن و شوهر دو ساله ازدواج کردن و امید تو مسیر ازدواج مجدد به آقاهه کمک کرده
(آقاهه خیلی ساله با امید دوسته)
تعریف میکنه که دیروز برای این زن و شوهر از آشناییم با تو گفتم
و چقدر مشتاق بودن تو رو ببینن
حتی میگفت آقاهه میخواد در مورد ی موضوع از تو سوال بپرسه و ببینه مقاله ای
می تونی معرفی کنی ؟
به حرفاش گوش میدم اما نظر خاصی ندارم و حتی بعد از چند بار پرسیدن
که دوست داری ی قرار بذاریم برای بیرون رفتن و چهار تایی بیرون بریم؟
میگم نمی دونم
اینجور وقتا واقعا نمی دونم باید چکار کنم!
حوصله نگاه های کنجکاو و سوال هایی که ممکنه پرسیده بشه رو ندارم
هر چند بین صحبت ها متوجه میشم آقاهه تحصیلات بالایی داره و آشنایی این دو نفر
داستان جالبی داره
تمایلی به دیدنشون ندارم
ی حس هایی تو وجودمه که برای خودم هم عجیبه!
تا ظهر کار میکنم و برنامه خوب پیش میره
ی بار تلفنی با استاد جان حرف میزنم
استاد باز قرار رو عقب میندازه و میگه .....دوشنبه ده صبح
زنگ میزنم مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه استاد جان و ی سوال می پرسم
دونه دونه لیستم رو تیک میزنم مبادا کاری یادم بره
ظهر ناهار میخورم ... مامان نوبت دکتر داره و باید بره دکتر پوست
من خودم رو به خوردن ی قهوه مهمون میکنم...
ماسک مو درست میکنم و ی پلاستیک می کشم روی موهام
میام پشت میزم
از این ساعت به بعد گزینه های سبک برنامم رو انجام میدم
کارهایی که کمتر خستم کنه
خوب شد صبح زود بیدار شدم ... و گرنه همه کارهام می موند
عصر چند تا کار دارم که باید انجام بدم
عکاسی برم
لباس ورزشی بخرم
برگه برای پرینت حتی ی دونه هم ندارم
ی سر هم باید برم کافی نت
ی سری خرید داروخونه هام داشتم که مامان صبح زحمتش رو برام کشید
ساعت شش از خونه میام بیرون
خداروشکر وقت دارم تا قبل رسیدن امید کارهام رو بکنم
با اسنپ میرم چهار راه تختی
از ی مرکز خرید برگه میخرم!! قیمت ها خیلی بالاست
بقیه خرید ها رو انجام میدم
دستم خیلی سنگینه ولی مجبورم با همون حجم سنگین یکی یکی مغازه ها رو نگاه کنم
ی شلوار خوشگل ورزشی پیدا میکنم
فروشنده پافشاری میکنه که پرو کن!! حوصله ندارم براش توضیح بدم که هیچ وقت شلوار پرو نمی کنم
میگه پس نمی گیرم!! میگم من که چیزی نگفتم!
از ی مغازه دو جفت جوراب میخرم و با مترو بر می گردم سمت خونه
دلم میخواد به خاله کوچیکه زنگ بزنم
چقدر دوست دارم چند روز کنارش بودم
یکی باید کمکش کنه از این حالت بیاد بیرون
متاسفانه خاله وا داده!! و منی که با خالم بزرگ شدم
شاید فقط این رو بفهمم
دلم نمیخواد این شکلی باشم.... این مدلی... مثل خاله
کل زندگی در حال غصه خوردن و دغدغه ی نداشته هام باشه
خیلی چیزها تو زندگیم ندارم... از خیلی جهت ها تو زندگیم تحت فشارم
و این رو فقط کسی که مثل من ایده ال گرا باشه می فهمه
خدا میدونه در طول روز ... شب ها قبل خواب چند بار
جمله ی ... این زندگی اون زندگی که من میخوام نیست از ذهنم میگذره!
ربطی به الان و یک سال پیش و ده سال پیش نداره
آدم های ایده ال گرا همواره دلشون روند صعودی میخواد
هیچ چیزی راضیشون نمیکنه!
اما یاد گرفتم در هر شرایطی به رو به رو نگاه کنم
هر آدمی ی سری نداشته ها و حسرت ها داره تو زندگیش
ی بخشیش رو پذیرفتم
برای داشتن ی بخشیش تلاش میکنم....زمین میخورم....دوباره بلند میشم
و آنقدر این کارو تکرار کردم که یا یادگرفتم زمین نخورم... یا چطور وقتی زمین خوردم خودم رو بلند کنم
و یا وقتی زمین خوردم چطور زخم هام رو ببندم
اما این حرف ها رو چطور میشه به خاله جان فهموند؟
چطور میشه به یکی گفت نترس و خودت رو نباز؟
تمام طول راه فکرم درگیر بود
از مترو پیاده شدم و برای چند قدم تا خونه اسنپ گرفتم
هیچی نشده دستام درد گرفته بودن
رسیدم خونه
کولر رو روشن کردم و لباس خنک پوشیدم و رو مبل دراز شدم
هنوز شک داشتم تو یک ربع وقتی که دارم زنگ بزنم به خاله یا نه؟
میخواستم تنهایی صحبت کنیم مامان خونه نباشه
تا راحت حرف بزنم
ولی در نهایت زنگ نزدم
چون میدونستم خاله جان حتی از همین حرف های منم ناراحت میشه
چطور میشه آدمی رو که علاقه داره در نقش قربانی فرو بره... بیدار کرد؟
امید زودتر از تایمی که باید می رسید زنگ زد
من آماده بودم... و این برای هر دومون جالبه که همیشه زودتر میرسیم
زودتر از زمانی که باید آماده هستیم
سوار شدم و به ی آبمیوه خوشمزه مهمون
در مورد دخترک:
دخترک تا آخر هفته آینده امتحان داره
داره نهایت تلاشش رو میکنه که با معدل بالا بره برای ارشد
امید صبر کرده بعد از امتحان ها در مورد رابطه ما با دخترک صحبت کنه
اما ..... میگه من فقط به دخترک میگم که با خانمی آشنا شدم برای ازدواج
و اون خانم از من زمان خواسته برای شناخت!
(از نظر امید رابطه ما همینه و آنقدر به خودش اعتماد داره که در نهایت تمام موانع رو کنار میزنه
در صورتی میدونه نظر من این نیست)
ی موضوعی که ما در موردش نتونستیم به توافق برسیم همینه
رابطه پدر و دختری نباید تحت تاثیر رابطه ما قرار بگیره ... این رو نه من میخوام نه پدرش
مثلا اینکه پدرش با ی خانمی بیرون میره....بدون اینکه هدف و نتیجه ای در نهایت داشته باشه
برای امید خیلی سنگینه... و البته حق داره
چون امید پدر فوق العاده سختگیر و قانونمندیه و نمی خواد دخترک تو این سن
در مورد پدرش فکری بکنه که نباید
نمیدونم چطور توضیح بدم... امیدوارم متوجه شده باشید
از طرف دیگه مادر جانش قراره با خانم سابق صحبت کنه...
تو این حالت باید وضعیت جسمی و مریض حال بودن رو در نظر بگیره
چند روز پیش از بین صحبت های تلفنی امید و دخترک متوجه شدم ... مادر دخترک بیناییش رو از دست داده
و این هم به مشکلات قبلیش اضافه شده
یعنی به کمک و مراقبت بیشتر نیاز داره
امیدوارم بتونه این شرایط رو مدیریت کنه و از پسش بر بیاد
من هیچ تمایلی به دیدن دخترک یا مادر امید ندارم
میدونم که شرایط از نظر شما که بیرون ماجرا هستید خیلی زیاد غیر عادی و عجیبه
ولی ما دو نفر در نهایت آرامش در مورد هر چیزی حرف میزنیم
و خیلی رک و راست از دغدغه هامون میگیم
نهایت تلاشمون رو می کنیم همدیگه رو درک کنیم و به هم فرصت میدیم
با همه این ها من احساس تحت فشار بودن ندارم
و از این رابطه کلی حس خوب می گیرم