مدارک پستداک رو دیروز ارسال کردم و امروز پیگیری کردم رسیده باشه دست مسئولش

نمیدونم اوضاع چطور پیش میره... دیروز قبل ارسال برای خودم و همه کسایی که اقدام کردن

طلب خیر و نیکی کردم... از خدا خواستم برای همه ما بهترین پیش بیاد ...

هر چی صلاحمون هست برای همه همون بشه

با اینکه باید نگران باشم و استرس داشته باشم... نمیدونم چرا آرومم...

ی جورایی راضیم به هر نتیجه ای که این ماجرا داشته باشه

معمولا وقتی این مدل حس رو دارم که قراره تو آینده اتفاق های خوبی بیوفته

و اون اتفاق خوب صرفا اکی شدن پستداک من با دکتر ب نیست

این از ماجرای پستداک

 و اما دیروز

گوشیم شب قبلش خاموش شد و هر کاری کردم شارژ نمی شد

نگو مشکل از شارژره

صبح بیدار شدم سیم کارتم رو انداختم به ی گوشی دیگه

زنگ زدم به امید

میدونستم جایی کار داره ولی گفتم حالا ی زنگ بزنم که بیکار شد

خودش تماس بگیره

نزدیک ظهر بود که خوشحال و پر انرژی زنگ زد

خداروشکر جلسه اش عالی پیش رفته بود.......برنده بیرون اومده بود

براش خیلی خوشحال میشم اینجور وقتا

اینکه خستگی چند وقت تلاش از تنش بیرون میره

کلی حرف زدیم در مورد ماجراهایی که افتاده و اینجور وقتا من سعی میکنم

شنونده خوبی باشم... هر چند تا حالا با کسی که شغلش مثل امید بوده باشه

در تماس نبودم و همه چیز برای من تازگی داره و البته دور هست از دنیای من

ولی چون از صحبت کردن با امید لذت می برم ... اینه که حوصلم سر نمیره

کامل گوش میدم... حتی روزهایی که ناراحت باشه... عصبانی باشه از بی عدالتی

و حق و ناحق شدن... سعی میکنم در همه حال براش شنونده خوبی باشم

چون میدونم مثل خودم با هر کسی درد و دل نمیکنه

از اونجایی که انگار خدا در مورد امید توانایی خاصی به من داده

به گفته خودش... بسیار موفقم در آروم کردنش

و البته که این ی حس دو طرفه است

در مورد دیدار عصر صحبت کردیم

من مشغول درست کردن غذا بودم و همزمان با امید حرف میزدم

از امید خواستم که من با ی شخصی آشنا کنه

داشت میگفت که هنوز نتونسته شخصی که بتونه به من کمک کنه رو پیدا کنه

بعد مکالمه

کار غذا رو تموم کردم

ماسک مو گذاشتم رو موهام و دوباره نشستم پشت میز

تا غذا درست بشه یکم کار ها رو جلو بردم

بعدش دوش گرفتم و ناهار خوردیم با مامان

تا ساعت پنج کارهای مهم و اصلی برنامم رو انجام داده بودم

موهامو اتو کشیدم بعد مدت ها

لباس پوشیدم

حسابی هم دیروز درگیر بودم با خودم که چی بپوشم

چند تا مانتو دارم که هنوز نپوشیدم

دیروز هر کاری می کردم ست نمی شدن با لباس های دیگه

ی شلوار لی تیره پوشیدم با ی شومیز خوشگل

مانتو بنفشم رو پوشیدم و با کیف و روسری جدید

به قول امید دیروز بنفش شده بودم

در نهایت از نتیجه کار راضی بودم

ساعت شش بیرون بودیم

و چقدر روز عالی بود

پاستیل نوشابه ای ... آبمیوه های خوشمزه... چیپس و ماست موسیر

خوب براتون بگم از دخترک

امید به شدت به تیپ و ظاهرش اهمیت میده

بسیار مرتب و تمیزه

من تو این مدت بدون کت شلوار ندیدمش

نهایت این بوده که از من معذرت خواسته و کتش رو به خاطر اینکه گرمش بوده در آورده!

تا این حد آداب دادن!!!

لباس تکراری ... یا کت و شلوار تکراری نپوشیده حتی

امید میگفت دیروز که داشتم حاضر می شدم بیام سمت تو

دخترک پیشم بود و باید می رفت کلاس

قرار بود دخترک رو برسونم کلاس و بعد بیام سمت تو

میگفت دخترک اومده بوسم کرده و قربون صدقم رفته

گفته بابا خیلی خوشحالم که چند وقته فرق کردی

گفتم نه بابا جان چه فرقی؟

(امید میگه من همیشه مرتب لباس می پوشم و دخترک از حس و حالم فهمیده)

گفته بابا من دیگه بزرگ شدم ی چیزهایی رو می فهمم

امید میگفت اولش خواستم به روی خودم نیارم

بعد دیدم الان بهترین زمانه

دخترک متوجه شده که باباش چند وقته سر حال و خوشحاله

واکنشش واقعا به این موضوع عالی بود به نظر من

می تونم بگم واقعا عاشق باباشه که همچین برخورد و واکنشی نشون داده

به باباش گفته اگه تو خوشحال باشی من و مامان هم خوشحالیم

امید برای دخترک توضیح داده که شرایط رابطه ما چطوریه

نمیدونم به نظرم که پدر و دختر خوب از پس ماجرا بر اومدن

امیدوارم این اوضاع خوب همین طور ادامه داشته باشه

حالا امید دیروز میگفت خیالم راحت شد که دخترک از خودم شنید

نه از کس دیگه... یا مثلا ما رو بیرون ببینه

یا دوستش ببینه و بهش خبر بده

وقتی بیرون میریم ... دغدغه مامان منم داره حتی

یعنی از ساعتی که با هم قرار میذاریم که من برگردم خونه

یک ثانیه دیر تر نمی رسونه منو

این حس مسئولیتش در مقابل آدم های زندگیش به شدت برای من دلچسبه

خلاصه که دیروز دیدارمون بسیار عالی بود

به من که کلی خوش گذشت

سر راه رفتیم من ی شارژر گرفتم و بالاخره گوشیم روشن شد

رسیدم خونه نزدیک نه بود

رفتم حمام ....بدنم رو شستم یکم حالم جا بیاد

بعدش اتاقم رو مرتب کردم و جارو برقی

ی لیوان شیر برای خودم ریختم و نشستم به انجام دادن کارها

تا یازده کار کردم

یازده دیگه چشمام باز نمی شد

وسایلم رو جمع کردم....چراغ رو خاموش

ی روز خوب دیگه کنار امید تو ذهنم ثبت شد