هفته پیش امید رو در مورد ی موضوعی امتحان کردم

فکر می کنم بتونید حدس بزنید اون موضوع چی بوده

اولش فکر کردم بخاطر کاری که میخوام بکنم  استرس دارم

بعد دیدم نه استرس اصلی من اینه که امید اون چیزی نباشه که تو تصور منه

اینکه بعد از این ذهنیتم تغییر میکنه... یا نه بیشتر از قبل قبولش دارم

ی جاهایی حتی کارم احمقانه و مسخره به نظر می رسید

با خودم میگفتم چه فکری در مورد تو میکنه؟

در نهایت تصمیم گرفتم که ریسک کنم

الان حس خیلی خوبی دارم

خیلی بهتر و عالی تر از چیزی که فکر می کردم رفتار کرد

الان میدونم شخصیتش واقعا محکم و تثبیت شده است

حداقل در این مورد که برای من مهمه...خیلی بیشتر می شناسمش

چیزی رو به روی من نیورد

اما خیلی سر بسته حرف زد

من کامل منظورش رو گرفتم که از بودن با من هدفش چیه

تا حالا همچین حسی رو کنار ی مرد نداشتم

همیشه حس می کردم دیگران فقط دنبال رابطه داشتن و رسیدن به خواسته هاشون هستن

شاید کمی احساس هم قاطی این حس بوده ... شاید هم نبوده

نمی دونم مشاور دوم واقعا میدونست من شبیه امید هستم؟

یا اینکه صرفا از روی رفتار و شخصیت خط کشی شده من و امید گفته بود امید شبیه منه

اما هر چی میگذره

می بینم ما

حد و حدود و خط قرمز های مشخصی داریم تو زندگیمون

آدم های مهم زندگیمون رو به خودمون ترجیح میدیم

خیلی راحت گذشت می کنیم و به همدیگه سخت نمی گیرم

وقت و احساسمون رو دریغ نمی کنیم

اما همین ما دو نفر

تو زندگی و رفتارمون با آدم های دیگه متفاوتیم

ی ظاهر متفاوت داریم برای رفتارمون

سخت میشه به ما نزدیک شد

بضی وقتا فکر میکنم به همون اندازه که حس می کنیم

به هم نزدیک هستیم .... ممکنه از هم دور باشیم

این نزدیک بودنه... در سلیقه و انتخاب رنگ و نوع غذا نیست

حتی در خیلی چیزهای دیگه هم نزدیک نیستیم بهم

اما واکنش های یکسانی داریم به خیلی چیزا

دیدمون به زندگی خیلی شبیه همدیگه است