امروز خیلی خوب بودم و حرکات رو انجام دادم کامل
صبح هفت بیدار شدم
صبحانه خوردم ... لباس ورزشی پوشیدم و ی مانتو خنک
فلاسک آب.. زیر اندازم و عینک آفتابی رو گذاشتم تو ساکم و راه افتادم
سه دقیقه راهه تا باشگاه
از مسیر کوچه میرم و برای لباس واقعا راحتم
رسیدم کلاس.. همه پرسیدن چطوری؟ گفتم عالی
مربی رسید و شروع کردیم
آهنگ هایی که مربی انتخاب کرده برای کلاس رو دوست ندارم
باید ی روز با مربی صحبت کنم... بگم یا آهنگ ها رو عوض کنه
یا اینکه من خودم آهنگ ببرم برای کلاس
مربی ی خانم چهل و پنج ساله به نظر میرسه
بسیار حواسش به من هست سر کلاس
چون من فقط تازه کارم و بقیه بچه های کلاس که هفت نفر هستن
چند ساله کلاس میان (کلاسمون هشت نفره است)
امروز وسط بعضی حرکت ها میگفت بهی سخته برات؟ می گفتم نه!!
کلاس می رفت رو هوا:))))))
رسیدم خونه ... مامان بیرون بود
دوش گرفتم
شربت بهار نارنج و تخم شربتی از قبل تو یخچال گذاشته بودم
نوش جان کردم و یکم حالم جا اومد
به امید زنگ زدم...حس کردم یکم از من دلخوره... آخه شب قبلش هماهنگ می کرد برای اینکه امروز
همدیگه رو ببینیم... که من گفتم صبر کن از باشگاه بیام بعد تصمیم می گیرم
خدایی آنقدر بدن درد داشتم که واقعا نمی تونستم از پس دوش گرفتن
و خشک کردن موهام و آماده شدن بر بیام... و برم بیرون
صداش ی جوری غمگین بود
قول ی بیرون اول صبحی رو برای فردا دادم و کم کم حالش بهتر شد و خندید...
هر ذره ای که خودم رو عقب می کشم ... حس میکنم امید واقعا می ترسه
حتی اگه شده در حد همین باشه که بگه بیرون بریم و بگم نه
میدونه هنوز با ترس هام و ناراحتی های گذشتم کامل کنار نیومدم
حس میکنم ی جاهایی می ترسه از اینکه حسم بهش واقعی نباشه
ولی من خودم رو خوب میشناسم... میدونم واقعا امید و رابطه ای که با هم داریم
بسیار برام مهمه.. و اصلا این بخش از زندگیم جدا از گذشته و اتفاق هایی هست که افتاده
ولی خوب حقیقتش اینه که چرا ی جاهایی ی چیز هایی یادم میاد
و این کاملا نا خواسته است
مثلا همین ماجرای مامانش و اخلاق هایی که داره
مگه میشه یاد مادر مرحوم و کارهایی که در حقم کرد نیوفتم؟
یا حتی بی سیاستی مامان خودم؟
خواسته یا ناخواسته ی چیزهایی ......ی خاطراتی زنده میشه
میدونم که این خیلی طبیعیه.. و سعی میکنم از این مرحله هم رد بشم
و اما از این حرف ها بگذریم
امید از من خواسته ی روز وقت بذارم و کامل به حرفاش در مورد ازدواج گوش بدم
حتی اذیتم میکنه که میخوام دوباره گل بخرم و خواستگاری کنم
خدا میدونه چقدر کیف میکنم از این کارهاش
از اینکه ذره ذره اتفاق های ی روز نیوفتاده رو برام از قبل میگه و من تجسم میکنم
حتی میتونم بگم حرف زدن در موردش برام لذت بخش تر از خود اتفاق هست
من هر چی گذشتم رو مرور میکنم در مورد مرحوم این همه حس خوب نداشتم
از بودن تو ی رابطه لذت نبردم
از کوچیکترین اتفاق ها ....خاطره و یادگاری برنداشتم
مسلما نوع عشق و علاقه ای که امید به من میده متفاوته
که این حس رو در من به وجود آورده
از روزی که امید خواست صبحت کنه و خیلی با احترام و قشنگ خواستگاری
کرد... زیاد نمی گذره... اما تو همین زمان کم ... من حس میکنم نسبت به اون روز حالم
بهتره... حداقل ی سری استرس ها و فکر هایی که قبل وارد شدن به این رابطه داشتم
دیگه ندارم... الان بیشتر به امید اعتماد دارم... حس خودم رو بهتر شناختم و مطمئن تر شدم
اما میدونم که برای تصمیم گیری بسیار زوده..
هنوز هر دوی ما به زمان بیشتری احتیاج داریم
اما نمی تونم خوشحالی و حس خوبم رو بابت اینکه فردا قراره ی روز خوب برای هر دوی ما باشه
کتمان کنم
اون من درونیه سرد و بی احساس... خشک و منطقی
داره کم کم جوونه میزنه
بعد این همه سال فهمیدم طفلک من فقط کمی حس اعتماد و آرامش نیاز داشته
برای این جوونه زدن..........
پ.ن: دیروز بالاخره گوشی خریدم....