مامانم شخصیت وابسته داره و من دلم میخواد یکم فضا داشته باشم برای خودم
هنوز نمی دونم چه تصمیمی باید در این مورد بگیرم!
مشکل اینه که من می مونم خونه تا به کارهام برسم و هر روز که از خواب بیدار میشم
باید حسابی کار کنم تا بتونم برنامم رو جمع کنم
از اون طرف مامان حوصلش سر میره!
پارسال این موقع ها یادمه شش صبح از خونه میزدم بیرون و تو اتاقم دانشگاه کار می کردم تا عصر
خوب خیلی فرقشه با الان
کمتر خسته میشم... پوستم سر حال تره... رفت و آمد یکی دو ساعته ندارم
ولی از اون طرف سر و کله زدن با مامان نابودم کرده بعد چند ماه!!
میگم خوب اشکال نداره در اتاق رو می بندم و سعی میکنم تمرکز کنم
مامان میاد کولر رو خاموش میکنه!!!! میگه سردمه
خوب آخه مگه اتاق من چند در چنده که بتونم بدون تهویه کار کنم؟؟؟؟؟؟؟
چند بار سعی کردم در کمال آرامش از مامان بخوام موقعی که با تلفن حرف میزنه
بره تو اتاقش و در رو ببنده!!
امروز به مامان میگم به بچه دوساله هم چند تا آموزش بدی بعد ی مدت یاد می گیره!!
حالم از اتفاق های دادگاه و مغازه ...........خانواده پدری دیگه بهم میخوره!!
یعنی مامان هلاکم کرده آنقدر با تلفن با داداش و بابا حرف میزنه!!
تازه دیروز ی داستان جدید داشتیم!!
میگه طبقه سومی کلک زده و قبض خودش رو داده به ما و قبض ما رو برداشته!!!!!!!!!!!!!!
یعنی خدا میدونه اینجور وقتا و بعد اینکه ذهن خودم هلاکه از خستگی
چقدر باید آرامش خودم رو حفظ کنم
میگم شما هم قبض رو نده... اینجوری گازشون قطع میشه!! اون هم قبض ما رو داده
اینجوری یاد میگره حواسش رو جمع کنه و جریمه میشه
حالا اختلاف قبض ها شش تومن بوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
(ای کیو سان هم بود می موند تو جمع کردن اینجور مشکلات والا)
من اصلا شک دارم همسایه این کارو کرده باشه........یعنی زشت نیست بره گیر بده به همسایه؟؟؟؟؟؟
اگه مطمئن بودم حق با مامانه اصلا حرفی نبود...
کلی با مامان حرف زدم که بذار تو این ساختمون آرامش داشته باشیم
اصلا حوصله اخم و تخم و رو کج کردن همسایه ها رو ندارم
سرمون تو کار خودمون باشه!!
خیلی اختلافه بین اینکه خونه پدر مادرت زندگی کنی و هیچ مسئولیتی نداشته باشی
تا اینکه پدر یا مادرت با تو زندگی کنن و همیشه مسئولیت همه چیز با تو باشه!
تا اعتراض کنم ... زود و الکی بگه من میخوام برم
حتی فکر میکنم اگه مستقیم و واضح از مامان بخوام
به زندگی شخصی من احترام بذاره و برگرده پیش بابا
نه تنها نمیره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بلکه من وارد دسته ی بچه های نمک نشناس هم میشم و
از این به بعد باید با این جرم هم زندگی کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مامان از ساعت هفت رفته بیرون و هر روز حداقل شش یا هفت تا بازه پنج دقیقه با
من سر بیرون رفتن کل کل میکنه!!!
ترجیح میدم نرم بیرون و خونه باشم و تو سکوت خونه بتونم یکم فکر کنم
وسط ی مقالم گیر کردم و خیلی قشنگ به بن بست خوردم
باید روزها و هفته ها فکر کنم شاید بتونم این گره رو باز کنم
و این یعنی نیاز دارم تو سکوت باشم و فکر کنم... کسی تمرکزم رو بهم نریزه
حالا مامان رفته بیرون ... و من تو سکوت خونه دارم کمی می نویسم تا خودم رو سبک کنم
این از ماجرای مامان
بریم بعدی....
از امید دیروز صبح که پیام صبح بخیر فرستاده بود خبری نداشتم
می دونستم کار مهمش تا ساعت نه تموم میشه و بعدش زنگ میزنه
ولی ساعت سه ظهر پیام داد که حال مادر دخترک خوب نیست و بیمارستان بستری شده
باز برگشته به دوره های سخت بیماریش و فراموشی گرفته
دلم برای دخترک میسوزه
تا شب فقط ی بار حرف زدیم و امید تمام مدت کنار دخترش بود
قرار بود به مادر دخترک شوک بدن
که البته موافقت نکرد...
حالا همه این ها به کنار
دکتر به امید گفته شک دارم و حس میکنم این خانم تظاهر میکنه!!!
امید می گفت بعد هشت سال به دکترش اعتماد دارم و میدونم نظر اشتباه نمیده
دکترش خواسته شوک به مریض بده تا بعدش بتونه نظر درست بده
مادر دخترک اصلا قبول نکرده ....
امید برای من ی سری ماجراهارو تعریف کرد و اتفاق هایی رو کنار هم گذاشت
بیشتر نظرش این بود که ممکنه گزینه ی تظاهر درست باشه
سعی کردم گوش بدم و نظر خاصی ندم
چون به هر حال به نظرم واقعا جای نظر دادن نیست
و اصلا درست هم نیست که من بخوام نظر بدم
فقط به ذهنم میرسه که دنبال جلب توجه هست
البته این رو به امید نگفتم
خوب به نظرم خیلی دردناکه که از ی زندگی بیای بیرون و بعد دوباره دنبال جلب توجه باشی
سرزنشش نمیکنم اگه واقعا اینطور باشه
قلبم حتی درد می گیره از فکر کردن به حسی که داره
خدا می دونه ی زن تو این لحظه ها تو ذهنش چی میگذره!!
شاید اگه امید رو نمی شناختم.. و از دور نظارگر زندگیشون بودم
تا این حد درکش نمی کردم
ولی امید به شدت پتانسیل این رو داره که همسرش عاشقش باشه و براش حتی بمیره
کنار امید بودن ی حس عالی و نابه که شاید تا همسرش نباشی نتونی درک کنی
امیدوارم شرایط براش بهتر از این پیش بره...
اگه مشخص بشه که تظاهر می کنه... میدونم که غرورش نابود میشه
اینجور که من تو این مدت کوتاه متوجه شدم
زن مغروری بوده و احتمالا هست
این از ماجرای مکالمه دیشب
امروز صبح زنگ زده بعد احوالپرسی ... نگران زندگی منه!!
میدونم زندگی من ... مخصوصا این روزهام به شدت از بیرون عجیبه
اینکه یکی صبح بیدار میشه و ساعت ها داره پشت میز کار میکنه
عجیبه میدونم!! زندگی اجتماعی !!! (نه که خیلی هم چنگی به دل میزنه) نداره
خوب بقیه تو ذهن من نیستن
نمیدونن دارم دونه دونه آجر های زندگی که میخوام رو روی هم میذارم
دارم تلاش میکنم سمت و سوی کارهام متفاوت باشه
و این بهای سنگینی داره....کار کردن رو ی موضوع جدید... یعنی گذاشتن توان و نیروی جدید
یعنی سوزوندن ی تابستون دیگه پشت میز
همه این ها رو بهتر از بقیه میدونم
و این انتخاب منه
صادقانه بگم از حرفای امید ناراحت شدم
میدونم روی هر چیزی حساس شده
میدونم از اینکه همچنان پیگیر رفتن هستم ناراحته
یک هفته ای هست دارم ی فایل آماده میکنم
میخوام شروع کنم به ایمیل فرستادن و چک کردن پوزیشن ها
هر چند باید صبر می کردم مقاله آخری با استاد جان پذیرفته بشه بعد
ولی خوب برای آماده کردن فایل وقت نیاز دارم و زمان می بره
میخوام به استاد جان بگم برام توصیه نامه بنویسه
ی دونه قبلا نوشته باید کمی تغییرش بده و عنوانش رو عوض کنه
امروز ظهر فکر می کردم امید این روزها تو شرایط سختیه
باید کمی مهربون تر باشم!!!
بریم بعدی.....
شنبه دفاع مریمه
تصمیم دارم براش ی کتاب ببرم به عنوان هدیه
من خیلی سخت نمی گرفتم تو هدیه دادن
یعنی سبک ...سنگین نمی کنم
همیشه سعی میکنم چیزی گردن کسی نداشته باشم
مریم رو ی بار پارسال همین موقع ها بیرون دعوت کردم
موقع حساب کردن اصلا تکون نخورد
خوب به نظرم خیلی زشت بود
حداقل ی تعارف میزد
ریلکس نشست من رفتم حساب کردم و برگشتم
گفتم اشکال نداره
دو هفته بعد دعوتش کردم خونه
برام ی جعبه شکلات آورد
مامان میگه بی حساب شدید!!!!
چطوری حساب میکنه؟؟
باز گفتم دوستمه اشکال نداره
ماه بعدش مامان دعوتمون کرد باغ رستوران
و باز مریم هیچی!!
یعنی اصلا واکنشی نشون نمیده موقع حساب کردن
حتی ی تعارف!!
شهریور اومد دفاع من و برام ی کتاب آورد
مامان میگه بی حساب شدید!!
(دوست داره مریم رو دعوت کنم باز خونه یا بریم بیرون و البته من حساب کنم!!
برای همین هی تلاش میکنه ی جوری حساب کتاب کنه که مریم با من بی حساب شده:))))))))))
تو این یک سال چندین بار زنگ زدم
گفتم بریم بیرون
مثلا ی بار قرار سینما داشتیم
رنگ زد گفت بریم ی جایی بشینیم
که دیگه من اصلا هماهنگ نکردم و کنسل کردم
با اینکه سر کار میره و درآمد داره!!
واقعا درک نمی کنم چرا بعضی ها این مدلی هستن؟
بعد مامان میگه چرا دوست نداری؟
چرا تنهایی؟؟
خوب آخه اگه قراره تو رابطم با ی دوست سر اینجور چیزا باهاش کل کل کنم
که اصلا اون رابطه و اون دوستی رو نمی خوام
شنبه بخاطر دفاع مریم کلاس ورزشم رو نمی تونم برم
و احتمالا باید برم جبرانی!!!!!!!!
ی کتاب دارم که نو هست و اصلا نخوندمش... فردا تو باکس میذارم و می برم برای مریم
خیلی نق زدم میدونم
از صبح دارم این پست رو می نویسم و الان یکم سبک شدم