جمعه صبح بیدار شدم .........ی نگاه به لیست کارهام انداختم

کار زیادی نداشتم

شمردم ده تا کار داشتم برای انجام..... بیشترش شخصی بود و وقتم رو نمی گرفت

تا ظهر یازده تا کار انجام داده بودم!!!

قرار بود عصر بریم خونه خاله اولی

خیلی وقته خونشون رو عوض کردن و این مدت که من درگیر بودم

بعدش هم امتحان و میان ترم و کنکور بچه هاش بود

به خاله گفته بودم امتحان ها که تموم شد میام

جمعه عصر روز خوش خوشان بچه ها بود

پسر خاله کنکورش رو داده بود و امتحان های دختر خالم تموم شده بود

به عنوان کادوی خونه جدید ........پول گذاشتم داخل پاکت بدم به خاله

با امید قبل رفتن حرف زدم و گفتم دارم میرم خونه خاله

خونه برادرش شام دعوت بود

ی مانتو خوشگل و ی روسری ساتن سایز کوچیک پوشیدم

اسنپ روز سه شنبه کد تخفیف برام ارسال کرده بود! در پنج تا سفر

مهلتش تا جمعه بود

این چند روز نرفتم بیرون که استفاده کنم

روز جمعه یادم بود و بالاخره از تخفیف استفاده کردم

راننده هم ی پسر جوون بود

می گفت ببخشید شیشه ماشینم خرابه و بالا نمیاد که کولر بزنم!!

از اون حرفا بود دیگه!!

خیلی گرمم نشد البته ........بد نبود هوا

ساعت هفت رسیدیم خونه خاله

خونشون بسیار خوشگل بود

ترکیب رنگ ها و کاغذ دیواری

دکوراسیون خونه رو بسیار پسندیدم .........مبارکشون باشه

ما که رسیدیم کم کم خاله دومی هم اومد

یکم بعد با خاله ها و مامان ی گوشه دنج نشستیم و تا ساعت ده و نیم حرف زدیم

آنقدر هم خوراکی خوردیم همه دل درد شدن

خداروشکر من چون فوق العاده خربزه و مخصوصا خربزه گرگاب (قرمز) دوست دارم

چشمم هیچ خوراکی رو ندید

فقط خربزه خوردم و بینش آنتراک می دادم که دل درد نشم

برای شام هم مثل همیشه از بیرون سفارش داده بودن

خاله دومی میگفت جاریم گفته وای چقدر غذا از بیرون .........خوب ی بار خودت بپز!

که خاله هم جوابش رو داده بود........

یکم بحث این چیزا شد که مهمون می تونه نظر بده اصلا در مورد غذا؟

خوب به نظر من ی سری رفت و آمد ها مهمونی حساب نمیشه

مثلا خاله دومی و جاری جانش در طول ماه حداقل دو سه بار همدیگه رو به قصد شام می بینن

و این هی قراره تکرار بشه... خوب شاید جاری خاله واقعا خسته بشه از غذای بیرون

البته خاله میگفت خودش هیچ وقت غذا درست نمیکنه و مادر همسر رو مجبور میکنه بپزه!

گفتم اوه!! پس حالا هم میخواد تو رو مجبور کنه:)))))))

نتیجه جلسه این شد که خاله باید سنگرش رو حفظ کنه

اگه جاری خودش کدبانو گری به خرج می داد باز ی چیزی! من تو تیمش بودم

ولی در این شرایط اصلا...من خودم دوست دارم وقتی مهمون میاد حتما آشپزی کنم

حتی شده ی نوع غذا.. بالاخره باید ی جور نشون داد که از آمدن مهمون خوشحالی

حالا البته فکر نکنم خاله اصلا از آمدن جاریش خوشحال باشه!! که بخواد هنر بخرج بده

بحث بعدی که البته شروع کنندش من بود .... مشکل بین من و مامان بود

قربون خاله هام برم

به مامان گفتن ما همش پشت سر شما میگیم بهی چقدر دختر خوبیه.....

خاله ها می گفتن ما حتی ی روز هم نمی تونیم با مادرمون زندگی کنیم!!!

مامان خیلی سعی کرد خودش رو توجیح کنه... که نشد!

خیلی هم ناراحت شد... یعنی قشنگ وقتی برگشتیم خونه ساکت شده بود و حرف نمی زد

ولی به نظرم دیگه داره همه چیز به جاهای باریک میرسه و مامان داره منو به چیزهایی

متهم میکنه که واقعا حقم نیست

به خاله میگم من حرفم این نیست که مامان بره

اگه یکم فقط ملاحظه منو بکنه من هیچ مشکلی ندارم

خاله دومی بعد شام برگشته یواشکی میگه

مامانت باید چند سال پیش می رفت و تقصیر خودت بود

میگم خاله فقط خدا می دونه من این مدت چقدر حرف شنیدم

اون هم واقعا ناروا!! مشاوره ها به من میگفتن مادرت باید بره

و تو باید تو همین خونه زندگیت رو شروع کنی!!

آخه ی حرف تا کجا باید زور داشته باشه..انگار مرحوم خونه گرفته بود

و مادر من سر بار زندگی ما بود... یعنی واکنش همه واقعا این بود!!!

الان دقیقا می دونم کار درست چیه.. ولی باز هم میخوام صبوری کنم

مبادا مامان از من ناراحت بشه..

لازم داشتم یکی منو مامان رو بشنوه.. یکی قضاوتمون کنه

یکی که از خود مامان باشه.. نزدیک باشه.. محرم باشه

خداروشکر می کنم که تو چشم آدم هایی که قبولشون دارم

اگر هم اشتباهی کردم در حق خودم کردم... نه عزیز ترین هام

شب ما رو رسوندن خونه

امید هم یکم بعد رسید خونه و زنگ زد

در مورد ماجرای خودم و مامان خیلی محدود با امید حرف زده بودم قبلا

در حد تعریف کردن.. از مشکل اصلی چیزی نگفتم تا حالا

فکر کنم امید هم مخالف رفتن مامان باشه اگه ماجرارو بفهمه

یعنی آنقدر که امید نگرانه تنهایی منه و ابراز میکنه هیچکس نیست!!! یا حداقل بیان نمی کنه!

امید سه تا برادر داره یعنی با خودش چهار تا پسر هستن

امید پسر دومه... دیشب تعریف می کرد

که خونه برادر اولی دعوت بودیم

برادر آخری زنگ زده و معذرت خواسته .. گفته خودم کار دارم بیرون از اصفهان

و خانمم مریضه نمی تونه بیاد

مادر امید برادر بزرگه رو مجبور می کنه!!!!!! که مهمونی رو ول کنه و بره خانم

برادرش رو ببره دکتر و بعد بیاره خونه خودش برای مهمونی

امید می گفت هر چی من و بقیه می گفتیم مامان بذار یکی از ما بره

و داداش مهمون هاش رو تنها نذاره.. مامانم کوتاه نیومد

خلاصه که برادر اولی میره دنبال خانم برادر کوچیکه و می بره دکتر و بعد هم میاره مهمونی

امید می گفت مادرم گفته خانم برادرت مریضه و امشب تنها

باید حتما برادر اولی می رفته دنبالش که بدونه چقدر برای ما عزیزه بودنش کنارمون!!!!!!

امید خودش کلی کیف کرده بود از این فکر مامانش

می گفت خانم برادرم هم کلی انرژی گرفته بود از این محبت خانواده همسرش

گفت بهی بخدا اگه مامان نباشه... محبت بین ما خواهر برادر ها خیلی کمتر از الان میشه

گفتم خدا حفظ کنه مادرت رو یکم یاد بگیرید:))))))))))

موقع خواب مامان در ی حالت نزدیک به قهری به سر می برد و اگه مجبور نبود اصلا با من حرف نمی زد!

شنبه ساعت هشت! صبح دفاع مریم بود

بیدار شدم صبحانه خوردم و راه افتادم

استاد جان داورش بود... می دونستم که مریم اصلا وقت نذاشته برای کارش

حسم می گفت استاد جان خیلی بهش گیر میده

دیگه هر کی استاد جان رو نشناسه من میشناسم

تازه مریم اصلا هم رشته ای من و استاد جان نیست... موضوعش بین رشته ای بود

و وای خدا می دونه سر دفاعش چند تا گاف داد!!!!!!!!!

این یکی دو ساله من همیشه به مریم کمک کردم

خیلی وقتا زنگ میزنه و تلفنی کمک میخواد

مثلا میگه معنی این کلمه چی میشه به فارسی؟

این چه معنی میده؟

خوب من همیشه کمکش کردم

جزوه و دست نوشته کلی دستش دارم که از روی اونها فصل اولش رو نوشت

ولی اصلا اصلا فکر نمی کردم تو جلسه دفاعش و در آخر از خانم دکتر بهی بسیار تشکر کنه!!!!!!!!!!!!!!

یعنی سورپرایز شدم بسی!

استاد جان هم ی نیم نگاهی با لبخند به من انداخت

که کمکش کردی و این همه داغونه؟؟؟؟

دفاع که تموم شد اومدیم بیرون

به بچه ها گفتم این یک ساعت بعد بیرون میاد

اونا می گفتن چه خبره ... دفاع ارشده.. ده دقیقه دیگه میاد

نشون به اون نشون که یک ساعت و ده دقیقه بعد اومد!!

برای دفاعش شیرینی خشک.. شربت.. و الویه داد مریم

که البته من شربت رو با کلمن!!! اصلا دوست نداشتم و بی کلاسی بود به نظرم

کل خانوادش هم اومده بودن... حیف پدرش یکم خجالتی بود وگرنه حتما بغلش می کردم

من همه رو میشناختم

اون ها بنده های خدا مونده بودن من کی هستم اصلا!!!

با خواهرش کلی حرف زدم... با خانم برادرش و بچه هاش

کلی هم سر پا با دوستای خودم حرف زدیم تا مریم بیاد بیرون

مریم دیوانه تو جمع بچه ها گفته بهی به فال قهوه اعتقاد داره و کل دلایلی که من

برای مریم توضیح دادم از نظر علمی و انرژی رو پشت سرم گفته بود

بچه ها چند تا سوال پرسیدن که جواب دادم و قانع شدن

تو دلم می گفتم وای مریم این حرفا رو نباید پشت سرم بگی

فردا میگن دکتر مملکت!! به چی اعتقاد داره!!

ی دوستی داره مریم.. کادر اداری دانشگاهه

من ی بار تو جلسه همخوان پارسال دیدم این خانم رو و مهرش به دلم افتاد

چند سال از من بزرگتره

امروز دیگه حسابی زمان داشتم که حرف بزنیم و چقدر بیشتر از قبل دوستش داشتم

مریم بالاخره اومد بیرون و متاسفانه تمام غیب گویی های من در مورد استاد جان

درست از آب در اومده بود و حسابی به مریم گیر داده بود!!!

مریم میگفت بهی ی ایرادی به من گرفت که اصلا اوج بی سوادی من رو نشون می داد!!

گفتم فدای سرت... (خوب چی بگم؟)

خواستم بمونم کمک کنم برای جمع کردن وسایل که نذاشتن و نیروی کمکی بسیار بود

اومدم بیرون از دانشکده مریم اینا و زنگ زدم به امید

 امید خان هم هی پرسید خسته ای ؟ کار داری؟ کجا میخوای بری الان؟

گفتم کجایی راستش رو بگو؟

هیچی دیگه ی دیدار از قبل هماهنگ نشده نصیبمون شد

دیدم حتی برام آب طالبی هم خریده با بستنی (میدونه بیرون آب هویج نمی خورم و آب طالبی دوست دارم خیلی)

میگم شاید من می گفتم کار دارم و میخوام جایی برم..

میگه خوب آب طالبی رو می دادم و می رفتم

تا ساعت دوازده با هم بودیم

کار امید ی خوبی که داره اینه که روتین نیست ....مثلا ممکنه ی هفته شنبه سرش

شلوغ باشه و هفته بعد تایم صبحش آزاد......

از همه جا حرف زدیم

فکرش درگیر اتفاق های اخیر بود

چند وقت پیش دکتر با ی همکارش تهران در مورد مادر دخترک حرف زده

دکتر تهران به عنوان مورد تحقیقاتی میاد اصفهان تا این مریض رو ببینه

و در واقع دکتر تهران نظرش این هست که این مریض تظاهر میکنه!

امید می گفت دکتر در جریان جدایی ما بوده .. وقتی به دکتر گفتم که چرا

خبر ندادی .. گفته خیلی وقته ندیدم همراه خانم سابقت بیای بیمارستان!

از این موضوع ناراحت بود که چرا دکتر زودتر خبر نداده...و البته امید می گفت

کلی اول مقدمه چینی کرد که برید تهران مطب فلان دکتر.. وقتی مقاومت منو دید

که دیگه از همکاری کردن مادر دخترک خسته شدم تازه موضوع رو مطرح کرد!

البته این اتفاق برای شش ماه پیش بوده.. و خیلی زمان زیادی نیست نسبت به شش سال و نیم گذشته!

مادر دخترک برای هیچ درمانی همکاری نمی کنه و این بیش از هر چیزی همه رو کلافه کرده

من اصلا دید مثبتی روی شوک دادن ندارم

یعنی خدا برای کسی نخواد هر موردی که دیدم ... بعد شوک زیاد زنده نمونده بیمار

این رو هم می دونم که وقتی میگن به ی بیمار شوک بدیم.. احتمال اینکه شرایط وخیم باشه زیاده

عموی خودم چند سال پیش ی مشکلی براش پیش اومد و بعد شوک شش ماه فقط زنده بود

نمی دونم امید دقیقا به چی فکر میکنه... ولی امروز میگفت اوضاع خیلی خراب شده

و حال مادر دخترک خیلی وخیمه...حس ترس.. عدم انعطاف... از مادر دخترک می گیرم

موقع خداحافظی حس کردم یکم سبک شده بعد حرف زدن

هر چند مدل امید دقیقا مثل خودمه باید راحتش بذاری تا خودش حرف بزنه

و نباید هی سوال بپرسی و تحت فشارش بذاری

اومدم خونه و مامان هم تازه رسیده بود از استخر

آشپزخونه رو مرتب کردم

ظرف های داخل سینک رو شستم!! مثلا ظرف شویی داریم!!!!!!!! اووووووووووووف

غذا و سالاد درست کردم

بعد ناهار از خستگی ولو شدم رو مبل

یکم بعد قهوه خوردم و رفتم تو اتاقم یکم آهنگ گوش دادم

کم کم حالم جا اومد و نشستم پشت میزم... و باید تا شب کلی کار انجام بدم