سه شنبه پارچه ها رو برداشتم و رفتم خیاطی!!

خیاط نبود...

شوهرش تصادف کرده بود و بنده خدا حتی نتونسته بود به من پیام بده

برگشتم سمت خونه

کوچیک کوچیک چند تا کار انجام دادم

هوا به نظرم خنک تر از چند روز قبل بود

رسیدم خونه هشت بود

چند تا گزینه دیگه هم از برنامم رو پیش بردم

ده و نیم تازه رفتم دوش بگیرم

بعدش لاک پاک کردم

نماز خوندم

و وسایل فردام رو گذاشتم تو کولی

چهارشنبه روز سختی بود برام

صبح هفت بیدار شدم

صبحانه درست کردم

لباس ورزشی پوشیدم و رفتم باشگاه

شنبه برای دفاع مریم و دوشنبه بخاطر کلاس حافظ باشگاه نرفته بودم

کلا انگار دارم یک هفته درمیون میرم کلاس

شب قبلش مربی تو گروه تلگرام اعلام کرد برید برای ثبت نام ماه جدید

رفتم نگاه کردم دیدم کلاس ها چطور.... پر شدن

خوب تابستونه و همه میخوان برن باشگاه

تصمیم داشتم دیگه روزهای زوج نرم کلاس

این ماه هر چی کار داشتم افتاد روزهای زوج

تمام روزهای فرد صبح ها خونه بودم

کلاس رو تغییر دادم به روزهای فرد هشت تا نه

حالا این ماه همه چیز برعکس میشه و روزهای زوج خلوتم!!!

رسیدم باشگاه و چون حس می کردم دارم پ میشم .. واقعا توان نداشتم

یادم رفته بود مسکن بخورم با صبحانه

سعی کردم خیلی سخت نگیرم و حرکت هایی که واقعا به شکم فشار می آوردن رو

انجام ندم

ساعت خیلی زود گذشت و کلاس تموم شد

دو تا خانم مسن تو کلاس هستن

اونا هم نتونسته بودن روز زوج کلاس بگیرن و فرد گرفته بودن

دوستشون دارم... مخصوصا یکی از خانم ها خیلی با محبته خوشحال شدم

روزهای فرد هستن تو کلاس

نه و پنج دقیقه خونه بودم از بس سریع مانتو و کفشم رو پوشیدم

خیلی آب خورده بودم تو کلاس .. تشنم نبود

رسیدم خونه .. لباسم رو عوض کردم و اسنپ گرفتم برای دانشگاه

با استاد جان قرار داشتم

یعنی حتی نشد بدنم رو بشورم

هر چند حالم زیاد جالب نبود برای این کار

ولی خوب سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم... واقعا سختم بود بدون دوش برم بیرون

آها ی چند لقمه نون و مربا هم خوردم سر پایی...

رسیدم دانشگاه و استاد جان دخترش رو برده بود مهد از اول هفته

استاد هم که عشق درد و دل و تعریف

یکم در مورد دخترش حرف زد..

از استاد خواستم مقاله رو بفرسته ی ژورنال دیگه

بالاخره امروز موفق شدم راضیش کنم

ای خدا این استاد جان چرا این مدلیه؟؟؟؟؟

خوب ریجکت شده که شده

اگه کامنت داور منطقی بود باز ی چیزی!!

ولی اینکه گفته بخش نتیجه گیری کمه!! خوب چه ربطی به کار علمی ما داره

استاد هر چی گفت من سفت و محکم ایستادم که نه بفرستیم ی جای دیگه

استاد گفت باشه برای اینکه حرف شما شهید!! نشه می فرستم:)))))

میخواستم بگم خوب بفرست باید حتما فشار باشه؟:)))

هیچی درگیر مقاله بودیم... و بعدش هم گشتیم دنبال ی رابطه برای ی مقاله دیگه

و یکم بحث کردیم سر ی مقاله ........ساعت شد دوازده و نیم

من که اصلا دیگه حال نداشتم

داشتم از حال می رفتم

بیشتر هم بخاطر ورزش بود و بدن دردم

دوازده و نیم دوباره اسنپ گرفتم برای خونه

شب قبل با امید هماهنگ کرده بودم و گفته بودم برنامم چیه

منتظر بود کارم تموم بشه و زنگ بزنم تا قبل از اینکه بره جایی

که خوب نشد و کارم طول کشید با استاد جان

زنگ زدم ......پیام داد جلسه هستم

ی جوری شدم.. خسته بودم و دلم میخواست صداش رو بشنوم

از یازده هی پیام داده بود .. ولی خوب من وقتی درگیرم با استاد جان گوشیم سایلنته

اینه که ندیده بودم پیام ها رو

رسیدم خونه... باید می رفتم مدارکم رو پست می کردم برای بابا

یادم رفت بگم شناسنامه جدیدم چند روز پیش رسید

باید ارسال می کردم برای بابا تا بیمه رو انجام بده

قرار بود بعد دانشگاه انجام بدم که خیلی فشارم پایین بود

گفتم پنجشنبه صبح میرم ..

لباسم رو عوض کردم و ناهار خوردم... گفتم مامان با من کاری نداری؟

من برم دراز بکشم؟

یکم بعد بلند شدم قهوه خوردم... . دوباره خوابیدم

بیهوش شدم تا چهار و نیم

گوشیم رو چک کردم دیدم امید هنوز درگیره

تا کارهام رو بکنم ساعت شد نه و نیم

فکر کنم فقط ی بار از پشت میزم بلند شدم این پنج ساعت

امید زنگ زد بالاخره

صداش خسته بود اما پر انرژی

ی مکالمه سخت منتظر جفتمون بود

شب قبل با هم حرف زده بودیم

لازم بود ی جای رابطه بایستیم و به خودمون و رابطمون نگاه کنیم

قرار گذاشته بودیم فکر کنیم خوب

در مورد خواسته هامون و خواسته های طرف مقابلمون

اینکه الان و تو این لحظه از خودمون و طرف مقابلمون چه انتظاری داریم

راستش دلم نمیخواد بخاطر ترس هام و تصمیم هایی که برای زندگیم دارم..... امید رو از دست بدم

از ی طرف دیگه امید مردی هست که باید همه چیز زندگیش مشخص باشه

در جای خودش باشه

اگه من تو زندگیش هستم باید تعریف شده باشم.. طبق اصولی که قبولش داره

دیشب موقع خواب نمی دونستم آیا روزهای آینده این رابطه سر جاش باقی می مونه یا نه

نمی دونستم فردا و فرداهای دیگه چی در انتظارمه

با گفتن این جمله که بهی تو از پس هر چیزی بر میای خودم رو آروم کردم

ولی الان خیالم کمی راحت شده

اون دلگرمی رو که هر کدوم نیاز داشتیم بشنویم شنیدیم

از ترس ها و خوشی هامون گفتیم

شاید رابطم با امید روزهای اول در هاله ای از ابهام بود

شاید چون حسم .. و کششم به سمت امید خیلی خیلی جلوتر از خودم بود

گیچ بودم..

تو شوک بودم

الان فکر میکنم آنقدر زمان داشتم که این فاصله رو حتی شده برای اندکی.. کم کنم

هنوز تصمیمی برای آینده نگرفتم

زمان خواستم

امید شب قبل گفته بود تا آخر تیر

تا آخر تابستون زمان خواستم

به نظر امید تا آخر تابستون خیلی زیاد بود

با خودم فکر میکنم همیشه برات همین بوده

تا قبل از این دنبال ی رابطه تعریف شده بودی بدون هیچ ابهامی

دلت میخواست مسیر رابطه مشخص باشه

اگه قرار بود با کسی باشی باید تهش به ازدواج ختم می شد

و چه آدم هایی که سر راهت قرار نمی گرفتن

حالا .. حتی از اسم ازدواج هم گریزونی.. .ولی مجبوری زودتر تکلیفت رو مشخص کنی

آره همیشه برام همین بوده!!

اصلا کل این ایستادن ها و فکر کردن ها و زمان خواستن ها

از اونجا شروع شد که مادر امید خط و نشون کشیده برای امید که باید شماره

بدی تماس بگیرم ...

 لازم نیست بگم مادرش وقتی ی حرفی بزنه... باید انجام بشه

سعی کردم شرایط هر دومون رو درک کنم

سعی کردم منطقی باشم و منطقی برخورد کنم

که خداروشکر جواب داد

حالا منم و چند روز باقی مونده.. برای گرفتن ی تصمیم مهم

می دونم دوست داشتن امید برای من به اندازه ترس هام بزرگه

می دونم باید انتخاب سختی داشته باشم

حس میکنم رابطمون از مرحله ی سختی رد شد

نیاز به گذشت .. مدیریت کردن روابط.. بیان احساسات واقعی و کنار گذاشتن غرور

فکر میکنم تمام سعی خودم رو کردم و از نتیجه راضیم