گفته بودم تو کلاس دو تا خانم مسن داریم
مسن که میگم یعنی عروس و داماد دارن و بچه هاشون بزرگن
امروز نمی دونم چرا مربی تا از راه رسید
هنوز بند کفشش رو باز نکرده گیر داد به من
که بهی تو دانشجویی؟
مجردی؟
و کلی سوال دیگه
بعد پچ پچ افتاد تو کلاس
و همه گیر دادن به یکی از خانم ها که حواست باشه!!
این خانم رو خیلی دوست دارم
خیلی خوشگل و نازه
همیشه قبل از همه میرسه کلاس
منم وقتی میرسم وقت داریم با هم یکم حرف میزنیم
میدونم که عروس داره و ی بار هم عروسش رو دیدم
خود خانمه از این مدل خانم هاست که به خودش فوق العاده میرسه
همیشه هم تمیز و مرتب میاد کلاس
موهای رنگ شده و سشوار کشیده ی خوشگلش همیشه به چشمم میاد
امروز دوستش و بقیه کلاس در حال پچ پج بودن که بهی مجرده ها!!
ی لحظه اومدم بگم به این خانم نمی خوره پسر همسن و سال من داشته باشه
ایشون جوون هستن
دیدم هر دومون تو عمل انجام شده قرار گرفتیم و بهتره سکوت کنم
سر خودم رو گرم کردم و مثلا چیزی نشیدم
که یکی از خانم های کلاس گفت قصد ازدواج داری؟
کلاس کامل ساکت شد
گفتم بستگی داره...
بقیه تایید کردن و گفتن خوب راست میگه بستگی داره کی باشه..
بعد هم بحث رفت سر اینکه پسر و دختر زیاده ولی باید خوب باشه
خلاصه که بدجور گیر افتاده بودم
نه میخواستم در مورد زندگیم بگم ........گریزون بودنم از ازدواج
نه احساس خوبی داشتم از اینکه صادق نبودم
در طول کلاس فکر کردم که دلیلی نداره برای کل کلاس بخوام چیزی رو توضیح بدم
و اصلا شاید ماه آینده در کلاس جدید من این گروه رو نبینم
البته دو تا خانم مسن با من ی ساعت ثبت نام کردن
بین حرکت ها با خانمه چشم تو چشم می شدم و حسم بهش
واقعا خوب بود و دوستش دارم
ی چند بار هم بهم لبخند زدیم
خندم گرفته بود
فکر کن ی مادر شوهر به این خوشگلی و نازی داشته باشی
که مشخصه چقدر در طول روز برای خودش وقت میذاره
باشگاه میاد
هیکل خوشگل داره
تازه مودب و خوش صحبت هم هست
خدا قسمت همه بکنه از این خوباش (به قول اصفهانی ها)!!
رسیدم خونه دوش گرفتم
دیدم اتاقم خیلی کثیفه
نمیدونم چرا دیشب یادم رفته بود جارو بزنم
با موهای خیس تند تند گردگیری کردم
جارو کشیدم
دقیقا نیم ساعت داشتم دستمال می کشیدم و خاک کتاب می گرفتم
میز آرایشیم که انگار آرد پاشیده شده بود روش
کارم که تموم شد
موهام رو پیچیدم
ی کم آب خوردم
لپ تاپ رو روشن کردم
حالا باید شروع کنم به کار کردن
امید دیروز زنگ نزد
شمال بود
ی عکس برام فرستاد از خودش
خوب من امید رو تا حالا به غیر از کت شلوار و پیراهن مردونه ندیده بودم
لباس اسپرت خیلی بیشتر بهش میاد به نظرم
فکر کنم عکس رو دخترک گرفته باشه
عکس حرفه ای بود
آفرین به این پدر و دختر واقعا
چقدر هنر از خودشون در می کنن!!!
صبح پیام داده .. شب بخیر که نمیگی.. صبح بخیر هم نمیگی؟؟؟؟؟
ی غمی رو دلمه
فکر میکنم وسط راهی موندم.. که از هر طرف برم این غم رهام نمیکنه
خیلی حس بدیه
دلم اون خوشحالی و بیخیالی چند وقت پیشم رو میخواد
چقدر این چند روز سخت گذشت به من
خوشحالم که امید نیست و می تونم تو خلوت خودم باشه
حس میکنم حتی دیگه حوصله امید رو هم ندارم
اون احمقی که تو وجودمه هی دلش میخواد گوشی رو برداره و زنگ بزنه
و بگه من فکرام رو کردم جوابم منفیه و گوشی رو تق! قطع کنه رو چطوری خفه کنم؟؟؟؟
از اول هفته دارم سعی میکنم یکم به روند کارهام سرعت بدم
چند تا ایمیل زدم
مقاله ارسال کردم
امروز گوشی رو برداشتم و زنگ زدم با استاد تبریز
این استاد با هیچکس در ایران کار نمیکنه
مقاله با خارجی ها بسیار داده و داره میده
تا قبل از این فقط ایمیلی با هم در تماس بودیم
امروز زنگ زدم سریع شناخت
گفت شما خانم بهی هستی از فلان دانشگاه
دنبال این موضوع بودی و من استاد ... رو انگلستان معرفی کردم بری کار کنی
چرا نرفتی؟
من اینور گوشی هنگ بودم
گفتم استاد من ی مقاله آماده دارم میشه لطف کنید و بخونید
عالی برخورد کرد...اصلا انتظار نداشتم
گفتم چه مقاله هایی رو خوندم .. کارم رو توضیح دادم
و استاد گفت باشه میخونم حتما
اصلا فکر می کردم ی آدم خشک باشه
راستی چرا من به اون استاد در انگلستان ایمیل نزدم؟
اگه این مقاله رو بخونه و نظرش مثبت باشه.. یا حتی مثبت نباشه و کلی ایراد بگیره
کلی چیز یاد می گیرم
با علی هم چهارشنبه قرار دارم
برم ببینم می تونه تو رسم متلب یکی از مقاله ها کمکم کنه
علی متلبش قبلا خوب بود.. نمیدونم در این حدی که من میخوام می تونه کمک کنه یا نه
کدی که لازم دارم رو نوشتم
باید یکی چک کنه ببینه درسته یا اشتباه نوشتم
حس میکنم رسیدم به ی نقطه ای در زندگیم که هر چی بیشتر تلاش میکنم
کمتر نتیجه می گیرم
این شد که تصمیم گرفتم از دیگران کمک بگیرم
همش با خودم میگم حل میشه... راهش رو پیدا می کنی
بهاش زمانه که داری سخاوتمندانه می بخشی!!!
به شدت مامان این روزها داره روی مخم رژه میره
نه اینکه من حرفی برنم یا کاری کرده باشم
موضوع داداشه
خوب من و برادرم هیچ وقت تو کارم هم دخالت نمی کنیم
برای خونه خریدنش کلی نظر دادم هر جا که نظر پرسید
هر وقت زنگ زد و مشورت خواست براش وقت گذاشتم و به درد و دل هاش گوش دادم
ولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم و نمیدم که از برادرم مستقیم بپرسم تو چقدر پول داری
حدودی می گفت روی چه رنجی میخواد خونه بخره
از دیروز صبح مامانم هی راه رفت و گفت به تو نگفته چقدر داره؟
گفتم نه
لازم نیست بگه.. وقتی شما هم ی بار پرسیدی و جواب نداده
دیگه نباید بپرسی
نتونست که!!
ظهر زنگ زد که برای من تو تلگرام بفرست دقیق چقدر پول داری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یعنی چشمای من گرد شد!!!
داداشم نفرستاد!!
شب دوباره زنگ زد و به هر راه و هر زبونی میشد گفت و پرسید
و داداش جواب نداد
بعد پیام داده داداش به من که حساب کتاب پولم اینجوریه و به نظرت فکر خوبیه؟
دیدم بنده خدا جایی که لازم باشه مشورت می گیره
خوب آخه چرا چنین می کنید با بچه هاتون؟؟؟؟؟
اون هم ی مرد بالای سی سال!!