این چند روز خواهری رو در حق داداش تموم کردم

آنقدر با مامان حرف زدم که متوجه شد داره چکار میکنه

گوشی رو برداشت و با داداشم کلی حرف زد

البته که صبحش کامل دل داداش رو خالی کرده بود سر خونه خریدن

داداش بخاطر کارش صبح ها پنج بیدار میشه

اگه حرف رو دلش سنگینی کرده باشه

صبر میکنه تا هشت و نه بعد به مامان زنگ میزنه

هیچ وقت زودتر زنگ نمیزنه مبادا مامان بترسه که چه اتفاقی افتاده اول صبحی!!

هشت صبح که زنگ زده بود... مامانم ی حرفایی زد

که من دلم کباب شد برای داداش

نمیشد چیزی نگم

بعد قطع کردن گوشی با مامان خیلی آروم حرف زدم

متاسفانه این روزها باید خیلی انرژی بذارم و تلاش کنم

که کل مکالمه آروم پیش بره

این ویژگی رو دارم کم کم از دست میدم!!(آروم حرف زدن در بدترین شرایط)

قبل تر ها برام آنقدر سخت نبود

البته که مامان نمیدونه من این چند روز چقدر فکرم و روح و روانم درگیر بود

حرفام نتیجه داد

و بالاخره چراغ بالای سر مامان روشن شد!!

زنگ زد به داداش ... معذرت خواست و کلی دلگرمی به داداش داد

پسر ها هم که زود با حرف مادر بهم میریزن یا جون می گیرن

اوضاع آروم شد

شاید داداش اصلا متوجه نشده باشه که این تغییر حالت چطوری پیش اومد

ولی چون خودم این روزها به یکی که حداقل فکری حمایتم کنه خیلی نیاز دارم

یکی که درکم کنه..

سعی کردم حالا که برادرم نیاز داره.. از راه دور حمایتش کنم


رفتم آرایشگاه

دفعه قبل 10 اردیبهشت رفته بودم

ابروهام آنقدر بلند شده بودن می شد ببافی!!

این آرایشگاه رو دو ساله که میرم

کارش خیلی خوبه و راضیم

هر بار که میرم حال مرحوم رو می پرسه

می گه بچه دار نشدی؟


بچه ها قرار بیرون رفتن رو کنسل کردن

برای اون دوست مریم که گفتم کادر اداری دانشگاهه کار پیش اومد

و خوب ما هم تصمیم گرفتیم ی وقتی بریم که باشه این خانم


امید دیشب بالاخره رسید اصفهان

درسته حالم نسبت به چند روز پیش بهتره

ولی هنوز اون غم از بین نرفته... نمیدونم این حس و این حالت چه دلیل اصلی داره؟

باید حسابی خودم رو زیر و رو کنم تا بفهمم منشا این غم کجاست؟


استاد تبریزی ایمیل زد

نوشته نمی تونه کمکم کنه ... چون روی این موضوع کار نکرده

دلم میخواد از بالا به زندگیم نگاده کنم

و فقط جلوی پام رو نبینم

حالا باید دنبال گزینه های دیگه ای باشم برای سوال پرسیدن

منتظرم یکم هوا بهتر بشه ایمیل بزنم و از استاد بخوام ی قرار بذاره

برم تبریز دیدنش... نمیدونم قبول میکنه یا نه... هر چند تلفنی که حرف می زدیم

به استاد گفتم دلم میخواد ی روز ببینمش

 

استادی که کرمانشاه بود... ایمیل زده کنفرانس شرکت کردی؟

می تونم کنفرانس ببینمت و صحبت کنیم؟

امسال اولین سالیه که کنفرانس شرکت نکردم


 

دی ماه بود که برای الهه ی آگهی پستداک  فرستادم

تشکر کرد

چند روز پیش  گفت از دی ماه درگیر کارهای پستداک

همون آگهی هست

دیروز رفت کرمانشاه برای شروع دوره اش

و من مونده بودم... چرا زودتر به من نگفت؟

من که خودم تشویقش کردم و اصلا از طرف من خبر دار شد؟

خوب یکم ناراحت شدم

بعد گفتم بیخیال بهی.. تو بخاطر الهه این کارو نکردی؟ کردی؟

وقتی باورت اینه که موفقیت دیگران خوشحالت میکنه... پس نذار طرز فکر الهه برای مخفی کاری

باعث بشه ناراحت بشی

موضوع رو فراموش کردم

به الهه گفتم رفتی کرمانشاه... دکتر ... مرد خوبیه..

میدونم الهه تا برسه آمار آقایون مجرد اونجا رو بیرون میاره

خیلی دلم میخواد ی مرد خوب کنار خودش داشته باشه و ازدواج کنه

به مامان میگم دلم روشنه که الهه کرمانشاه به آرزوهاش میرسه

میگه بهی تو چرا همین طور دست رو دست گذاشتی؟

میگم خوب مامان منم درخواست دادم برای پستداک

بقیش دست خداست

تلاش خودم رو کردم... باید دید چی تو سرنوشتم هست


چون این هفته تمام وقت کار کردم

برنامه آخر هفتم سبکه

ساعت ده ماسک مو گذاشتم روی موهام

تا ساعت یک اگه طاقت بیارم ...عالیه