شب ها تا برسم خونه حدود هشت شب
شده.
بعضی وقتا آشپزی میکنم
ی چیزی میخورم
دوش می گیرم
میخوابم
هفته گذشته خیلی پر انرژی بودم
خیلی از کارهام را پیش بردم
این هفته هم سعی میکنم
اوضاع نابسامانِ جسمیم را نادیده بگیرم
و سعی کنم انرژیم را حفظ کنم
آقای دکتر پرسیده بود قرار بعدی کی باشه
و من خواسته بودم اول برنامم را نگاه کنم
با اینکه این هفته تایم دارم برای بیرون رفتن
ولی دلم میخواد یکم دیرتر برم برای قرار
اصلا نفهمیدم فروردین چطور رفت؟
مگه قرار نبود فروردین اندازه دو سه ماه طول بکشه؟؟؟؟؟؟؟؟
اینکه تموم شد!!
پ.ن: پست فیلم را نوشتم
تا الان هفت فیلم را جا دادم
امیدوارم بتونم سه فیلمِ بعدی را هم اضافه کنم
و پست را ارسال کنم
چون ده فیلمِ فروردین را نگاه کردم
و بجز یکی دو تا از بقیه لذت بردم
پ.ن: دیروز به یک همکارِ مسن در دانشگاه دیگر
زنگ زدم
خودم را معرفی کردم و پرسیدم میتوانم
وقتشان را بگیرم؟
گفتند اگر کوتاه باشد بله
سوالم را پرسیدم
گفتند نمی توانند کمک کنند
چون دانشش را ندارند!
(آدم های حسابی می گویند نمی دانم،
دانشش را ندارم... بقیه فقط وقت دیگران را
با حرف های بیخود تلف می کنند)
هم رشته ای هستیم ولی گرایش های متفاوت
با حالت پدرانه توصیه کردند که دیگران کمک بگیرم
رک گفتم دانشش را ندارند!
گفتم باید با شما حضوری حرف بزنم
گفتند اگر بیایی اینجا باید یک ساعت
من سئوال بپرسم و شما جواب بدهی
من دانشِ تحقیقی که شما انجام دادی را ندارم!
گفتم بجز این چاره ای نیست
باید سئوال بپرسید و من جواب بدهم
بعد از یک ربع حرف زدن
احساس کردم دارم خواهشِ اولِ مکالمه استاد را نادیده
می گیرم
سکوت کردم
احساس کردم نمی تواند مکالمه را تمام کند
چند سنگ جلوی پایم انداخت
گفت این هفته وقت ندارم
تایم خالی برنامه ام مشخص نیست!
گفتم من عجله ای ندارم
گفت چند وقت است این مقاله را نوشته ای
گفتم بیشتر از سه سال!
گفت به من ایمیل بزن تا در برنامه ام وقت خالی پیدا کنم
به هر دو ایملم، ایمیل ارسال کن
شماره تلفنت را بگو
گفتی! اسمتان چه بود؟
🥰 اسمم ستاره است و خوشحالم که اینجا پیدات کردم