دیروز بعد از کار
رسیدم به مربی ام
در حال دویدن بودیم که
بابا را دیدم
مرا ندید
بعد جلوتر که رفتیم
مامان با گروه دوستانش نشسته بود
در حال چای خوردن و خنده بودند
از کنارشان رد شدیم
یکی از آقایان مرا دید
من به سمت دیگر نگاه می کردم
چه کودکانه میخواستم مخفی بمانم!!!
رد که شدیم شنیدم به مادرم میگفت
دخترتان بود؟
دور دوم میدانستم دستم رو شده است
اول بابا با حیرت نگاهم می کرد
و حتی وقتی دستم را برایش بلند کردم
هیچ واکنشی نشان نداد
و مامان انگار از دور کمی مرا شناخت
بعد از روی صندلی با حیرت بلند شد
و من فقط با یک لبخند از کنارشان رد شدم
و گفتم سلام به همگی
دور سوم و چهارم نمی توانستم دیگر نگاهشان کنم
باید روی نفس هایم
گام هایم تمرکز کنم
باید با مربی ام هماهنگ باشم
اما حس می کردم
که هر دو یک گوشه ایستاده اند و نگاهم می کنند
و این یک تصویر کوچک از کل زندگی این روزهایم
هست
گاهی کودکانه به سمت دیگر نگاه میکنم و انکار میکنم
مثل همان جا که امید را بلاک کردم
و گاهی مجبورم لبخند بزنم و سلام کنم
انگار که هیچ اتفاقی در جریان نیست
و همه چیز سر جای خودش است
پ.ن:خرس سیاه هنوز پشت سرم می دود
اما نمی داند که همان طور که در زندگی
واقعی دارم می دوم
در دنیای درونی هم دارم برای فرار کردن
تقلا میکنم
این روزها در دنیای درون و بیرون همزمان می دوم
چند روز پیش گوشی تلفن را برداشتم
و از یک دره ی عمیق پریدم
حالا دیگر خرس پشت سرم نیست
اما اگر سریع حرکت نکنم باز پیدایش میشود
هنوز هست
حتی اگر نبینمش
بهی جان حتی وقتی بدونی مبارزه نابرابر است باز هم ازش لذت میبری؟ ببین من خودم آدم تلاشگری هستم(نه که الکی از خودم تعریف کنم، اتفاقا اصلا اینطوری فکر نمیکردم، بمرور دیدم دوستان و اطرافیانم مدام دارند این را به من میگند و دیدم عه ظاهرا این میزان تلاش و پشتکار بین آدمها چیز رایجی نیست) اما الان در آستانه ۴۲ سالگی واقعا از اینهمه به خودم امید دادن و مدام تلاش کردن خسته ام، دستاورد هم داشته ام، اما واقعا تلاشهایی که کردم خیلی بیشتر از این دستاوردهاست، واقعا از شروع هرکاری چه برای خودم چه برای دیگران فکر میکنم چقدر احتمالش زیاده بدلیل ایرادات و مشکلات تعمدی که جلوی پامون سبز میکنند، این تلاش به شکست بخوره، این اون وحشت هست. حتی برای دیگران هم این نگرانی را دارم، چون میدونم شروع یه کار چقدر تلاش لازم داره و مبارزه نابرابر وشکست در آن چقدر دلسردی میاره.