اما چیزی که من شنیدم این بود

که تا شنبه قرار عاشقانه ای نخواهیم داشت

بار کلمات برایم در همین حد سنگین بود:)))

آزادی؟!!

در راه برگشت نمی توانستم رانندگی کنم

از این به بعد نمی توانم با ماشین بروم

بعد از تمرین در ترافیک گیر کردن برایم نتیجه 

خوبی ندارد

رسیدم خانه

باید میرفتم خرید از سوپر

همین که از خانه بیرون آمدم

دیدمش

همان سگ کوچکی که آن روز دیده بودم

همان که سگ بزرگ بهش حمله کرده بود

با صاحبش در حال قدم زدن بود

راهم را کج کردم به سمتشان

اولین بار در عمرم بود که به سمت یک سگ

میرفتم

وقتی رسیدم در چشم های سیاهش نگاه کردم

اسمش لئو است

لمسش نکردم

اما ترسی نبود

از صاحبش در مورد آن روز پرسیدم

گفت زخمی نشده

اما ترسیده!

پرسیدم می توانم با لئو دوست شوم؟

برایش توضیح دادم فوبیا دارم

و حالا بعد از دیدن آن اتفاق از لئو نمی ترسم

و حتی شاید مسخره به نظر برسد

اما فکر می‌کنم من و لئو تجربه مشترک داشتیم آن روز

بند را به دستم داد

و انگار بیماری لاعلاجی داشته باشم 

گفت آره عزیزم لئو خیلی مهربونه

تا سوپر همراهم آمدن

باید با روانشناسم حرف بزنم

ترس از سگ با دیدن آن صحنه تغییر کرده 

اما فقط در مورد لئو

 

پ.ن: پنجشنبه تنهایی دویدم

تمام بدنم سفت شده بود

حدود یک کیلومتر که راه رفتم و دویدم 

بدنم گرم شد و انقباض ها از بین رفت

مربی ام نبود

انگار یک پایم در خانه جا مانده بود!

 

پ.ن:آقای دکتر پرسیده بود نظرم تا اینجا چیست؟

گفتم به نظرم در کهکشان های متفاوتی زندگی

می کنیم

اما در مورد چیزهای مشترک صحبت می کنیم

یا شاید به دنبال چیزهای مشترک هستیم

 

پ.ن:شاید باورتان نشود

اما یکی از معجزه های زندگی من

این بوده 

که در زندگی زیاد نه شنیدم

و حالا نسبت به نه شنیدن بی تفاوت شده ام

حدود هفت ایمیل فرستاده ام

و هیچ کدام تا به امروز پاسخی نداده اند

و همچنان دارم ایمیل میفرستم

پیترسون یکبار میگفت 

آیا ۵۰۰ بار درخواست فرستادید و نه شنیدی؟

واقعا هر کدام از ما بعد از چه عددی رها می کنیم؟

بعد از دو؟ بعد از ده؟

من اگر به ۵۰۰ برسم و باز نتیجه نگیرم

به خودم افتخار میکنم

و این یعنی معجزه!

 

 

پ.ن: اگر برایتان سوال است که جریان این

ایمیل ها چیست

فقط میتوانم بگویم خودم را به عنوان موش آزمایشگاهی

معرفی کرده ام

و حالا باید دید به قلاب چه کسی گیر میکنم

یا اصلا گیر میکنم؟