جلسه قبل چهار شروع شد
و هشت به زور دل کندیم از کار
فکر میکنم اینکه چهار ساعت جلسه کاری داشته
باشی و تهش به جای خسته شدن
تازه سر حال باشی، پر انرژی شده باشی
و کلی قدرت گرفته باشی برای ادامه کار
جز نعمت های بهشتی حساب میشه
جالبه که نه من، نه بقیه متوجه گذر زمان
نشدیم
و این یعنی انرژی دو طرفه بوده
کار به نظر خودم داره عالی پیش میره
از نظر مالی خداروشکر تونستم جلو بیام
و این کار کاملا به خودم متکی هست
آقای دکتر وقتی کار را شروع کردیم
پرسیدن تا چه اندازه کمک نیاز دارم؟
و پیشنهاد دادن دوستانی دارند که می تونند
کمک کنند
اما حالا با گذشت این مدت در مورد من شناخت
بیشتری پیدا کردند
حالا انگار میدونه من چه هدفی دارم
و با نهایت احترام و سخاوت دارند کمک می کنند
دیروز بهشون گفتم
امیدوارم از شانسی که به من می دهید
درست استفاده کنم
گفتند خانم دکتر بگذارید برای آینده شما
پیشگویی کنم
اولش کمی همه خندیدیم به این حرف
اما بعد که پیشگویی کردند و گفتند حتما
این پیشگویی را جایی یادداشت کنید
که یادتان نرود
و من گفتم ممکن نیست یادم بره
چون پیشگویی شما رویای من هست
همه چند لحظه ساکت شدیم
نمی تونم بگم چقدر حس خوب گرفتم
از این پیشگویی
از آیینه ای که این گروه جلوی رویم گرفته
و تصویر زیبایی که نشانم می دهد
ده سال پیش که با آقای دکتر آشنا شدم
هیچ وقت فکر نمی کردم
سالها بعد روزی رو به روی من خواهند نشست
و من از رویاهایم
هدف هایم برایشان بگویم
که سخاوتمندانه دستهایشان را برایم نردبان کنند
و بگویند طرفدار ایده ها و طرز فکرم شده اند
امیدوارم بتوانیم این کار را به سرانجام برسانیم
دیروز در جلسه گفتم روزی که قسمت دوم پروژه
رقم بخورد
یعنی خیلی اتفاق ها افتاده
یعنی از خیلی مرحله ها عبور کرده ایم
و حتی فکر کردن به آن روز لبخند روی لبهایمان
آورد
خیلی وقت هست که از خرس سیاهی که پشت
سرم بود خبری نیست
پ.ن: ماجرای آشنایی با آقای دکتر
تا یک جاهایی خوب پیش رفت
بعد یکباره در مورد یکی از خواهر هایشان و دخترش
چیزی گفتند که من گارد گرفتم
بعد از شهریور سال گذشته
دیگر با کسی شوخی ندارم
دیگر بیش از اندازه رک حد و حدود مشخص میکنم
دیگر مراعات کسی را نمی کنم
و حالا نشانه ها می گویند با هم به مشکل خورده ایم
مشکلی که از نظر من بزرگ است
و کافی برای نه گفتن
و از نظر آقای دکتر یک موضوع حاشیه ای است
و ربطی به رابطه ما ندارد!!!!!
سعی میکنم حواسم را کامل جمع کنم
نمیخواهم یکبار دیگر در پروسه نه گفتن و بعد تسلیم شدن
گیر کنم!!
نمیخوام باز مثل قبل زیر اصرار طرف مقابل کم بیاورم
و کوتاه بیایم
نشانه ها خیلی واضح هستند
حتی اگر ربطی به من و آقای دکتر نداشته باشند
اما برای نه گفتن هم عجله ای ندارم
بین توضیح دادن مشکل و نوشتن در مورد افکاری
که در مورد این مشکل دارم
دومی را انتخاب کردم
و چقدر عجیب شده
که این روزها مجبورم از بین آنچه در ذهنم هست
انتخاب کنم و بنویسم
چون زمان برای نوشتن ندارم
پ.ن: استاد آوازم امروز میگفت استعداد داری!!
هر چقدر به بچگی ام نگاه میکنم
من بجز درس خواندن در دیگری را باز نکردم
یعنی نه اینکه اهل هیچ چیز دیگری نبوده باشم
هیچ چیزی بجز درس خواندن برایم لذت نداشت
حالا هم همین طور م
بجز کارم، بجز رویاهایی که دارم هیچ چیز دیگری
راضیم نمی کند
مثلا اینکه کسی بیاید بگوید استعداد داری
هیچ وقت مرا روی ابرها نمی برد
اما جلسه ی کاری ام چرا
مرا می برد تا یک بعد دیگر
یا مثلا مربی ام که می گوید استعداد مسابقه دو دادن دارم
چون اعتقاد دارد دونده بودن یک چیز ژنتیکی است
نمیدانم چقدر این اعتقادش درست است
اما مرا نمی برد روی ابرها
فقط شنیدنش خوشحالم می کند
و بعد چقدر آدم هایی را می بینم که هنوز
فرق بین خوشحال بودن و در یک بعد دیگر
بودن را نفهمیده اند
سلام عزیزممم ..
چی باعث شده بود از بچگی درس خوندنت برات لذت بخش باشه؟؟