شب ها زودتر از یازده نرسیدم خونه
و درست و حسابی نتونستم غذا بخورم
اما در هر شرایطی که شد سعی کردم
حواسم به غذا خوردن، آب خوردنم باشه
مربیم ی قمقمه دو لیتری بزرگ داره
یکبار دقت کردم
روش به انگیسی نوشته بود:
سخت کار کن
سخت تمرین کن
خوب آب بنوش
و شاد باش
مینا می بینی آب خوردن
را کجا و بین چه جمله هایی نوشته؟
اون لحظه که خوندمش
به مینا فکر می کردم
و به حسش نسبت به ی موضوعی
و شاید اینکه آب خوردن گزینه کم اهمیتی
نیست
نمیدونم این پست کی ارسال میشه
اما سعی میکنم همین امروز تمامش کنم
این هفته دانشکده ی همایش علمی داشت
چند تا مهمان خارجی و تعداد زیاد مهمان از شهرستان
داشتیم
به اضافه مهمان هایی که از بقیه دانشگاه های تهران می اومدن
من مسئول رسیدگی به مهمان ها و پذیرش بودم
سه تا دانشجو هم دستیارم بودن
یکی از دختر ها واقعا استرس داشت
بهش گفتم کاش وقتی من بیست سالم بود
یکی به من می گفت اشتباه کردن
بخشی از کار و روند زندگیه
کاش یکی به من میگفت بهی بری تو این
مسیر قرار نیست زندگی کنی
که البته این را به من گفتند
اما نه در بیست سالگی
روزی که دانشگاه تربیت مدرس
امتحان ورودی دکتری میدادم
یکی از دوستانم گفت
استادم گفته بخواهی دکتری
بخوانی باید زندگیت را بگذاری
و من آن روز درست درک نکردم
معنی حرفش یعنی چه!
کاش یکی به من میگفت
وقتی اشتباه کردم
و بازخورد بدی گرفتم چکار کنم!
اولش چندین بار اشتباه کرد
اما آرام برایش توضیح دادم
که چطور درستش کند
سعی کردم یاد بگیرد که اشتباه کردن
چیز عجیبی نیست
اما استرس گرفتن و حتی بغض کردن
کمکی نمی کند
تعداد مهمان ها بالا بود
هماهنگی ها کمی پیچیده شد
یک جاهایی
به بچه ها گفتم قرار نیست معجزه کنیم
هر چه در توان داریم میگذاریم
هر چه آرام تر باشیم
برای خودمان بهتر است
کارها انجام شد
بدون هیچ مشکلی
در پایان فقط خسته بودیم
و از نفس افتاده بودیم
اما به بچه ها استرسی وارد نشده بود
یکی از دختر ها واقعا منظم بود
اگر روزی شرایط داشتن یک دستیار
واقعی را داشته باشم
دختر حتما در ذهنم می آید
پ.ن: این هفته
هفته ی خرید کردن بود
یک فلاسک خریدم
فرنچ پرس
چند سری فنجان و سینی
فنجان ها را از پاساژ قائم گرفتم
سری قبل که ایرانمال رفتم
فنجان ها را هر کدام ۳۰۰ گرفتم
قائم فنجان ها را ۳۴۰ می داد
البته اصلا در یک سبک و طرح نیستند
ظرفی داشت که می شد
به عنوان سینی استفاده کرد
طرح یک چهره روی ظرف نقاشی شده
یک زن که بخشی از صورتش مشخص نیست
نمی دانم چرا بین آن همه ظرف های رنگی رنگی
این یکی چشمم را گرفت
یک سبد حصیری خریدم
گود نیست
بیشتر تخت هست تا گود
چند سری شمع و جا شمعی
یک زیر انداز برای کوه
پ.ن: با آقای دکتر باید یک جلسه بگذارم
در مورد بخشی از کارم باید با هم مشورت کنیم
بخش اول کارمان خیلی وقت هست تمام شده
باید منتظر باشیم ببینیم چه زمانی
قدم برداریم برای بخش دوم
اما آقای دکتر نظرش این هست
که در این فاصله باز جلسه بگذاریم
و در مورد قدم ها و تصمیات آینده صحبت کنیم
آن ایمیل مهم که به دستم رسید
برایشان فرستادم
نوشته بودند یک قدم به هدفت نزدیک شدی
این روزها تقریبا هر روز
فکر میکنم اگر همه چیز خوب پیش برود
باید چه کارهایی انجام بدهم؟
اگر خوب پیش نرود باید چه کارهایی
انجام بدهم؟
بعد فکر میکنم اگر کس دیگری جای من بود
کسی که از من قوی تر و جسور تر بود
حتما کارهایی که باید را انجام میداد
و منتظر نمی ماند تا ببیند آیا همه چیز
خوب پیش میرود یا نه!
بعد به خودم میگویم
خرس سیاهی که همیشه دنبالت بود
دیگر نیست
آیا باید همیشه سیاهی پشت سرت باشد
تا
شاید تصمیم های سخت و مهم بگیری؟
یعنی نمی شود یک جایی
بلند تر بپری
نفس گیر تر، تصمیم بگیری؟
پ.ن: چیزهایی در زندگی
که هنوز آنقدر قدرت داشته باشند
مرا ناراحت کنند
به حداقل ها رسیده است
آخرین باری که از چیزی ناراحت شدم یادم نیست
زندگی همان زندگیست
و زندگی من هم مثل بقیه زندگی ها
پر از چیزهایی ست که می تواند
باعث خوشحالی و یا ناراحتی من شود