که کجا بودم؟
داشتم چکار می کردم؟
فکر می کردیم همچین تجربه هایی داشته باشیم؟
حدس میزدیم از این تونل تاریک عبور کنیم ؟
سقف ظرفیت ما دقیقا کجاست؟
یعنی خوبه که از آینده خبر نداریم؟
یعنی اگر حدس میزدیم چی در انتظارمون هست
اوضاع چقدر فرق می کرد؟
حس میکنم دارم از خستگی در تخت حل میشم
اما چی میتونه خستگیم را برطرف کنه؟
خواب؟ نه
دوش؟ نه
آواز که میخونم حالم بهتره
کلاس آوازم با اینکه نیم ساعت هست
ولی به اندازه یک خواب هشت ساعته
سرحالم میکنه
استادم معرفی م کرد به ی استاد دیگر
استاد جدید ارمنی هستند
بسیار دوست داشتنی و شیرین
یک جلسه رفته ام
قرار شده در هفته یک جلسه بروم
چون تعداد جلسه بیشتر برایم امکان پذیر نیست
در این کلاس سولفژ کار میکنم
مامان هم گفته میخواد بیاد
با استاد حرف زدم قبول کرد
نیمه اول سال در ورزش و آواز قدم های
خوبی برداشتم
کار جدیدم را شروع کردم
و حالا که رسیده ایم به هفته ی آخر شهریور
برنامه ریزی نیمه دوم را انجام داده ام
باید روی تایم استراحتم تمرکز کنم
با مامان بیشتر وقت های دونفره داشته باشیم
این چند روز یکبار با هم رفتیم
کافی شاپ و گذاشتم مامان برای خودش حرف بزند
کتاب فیلسوف قلب را دادم بخواند و مجذوبش شده بود
پ.ن: باید بروم روی زمین بخوابم
تا سطح انرژی ام متعادل شود
پ.ن: این هفته زیر تصمیم های مهم له شدم
پ.ن: این ترم برنامه کلاس هایم خیلی مرتب است
مثل همیشه کم کلاس برمیدارم
کم دانشجو برمیدارم
پ.ن: فردا میخواهم غذا بپزم و برای یک دوست ببرم
چند وقت پیش برایم غذا آورده بود
درود به بهی عزیز
چقدر خوب میکنی وقت با مامان میذاری . داشتم از کلاس برمیگشتم و پادکست گوش میکردم . درباره ی اهمیت قدردانی توی تمام ارتباطات و مشاغل
یهو گفت ما چون پدر مادرمون حضور دارن ممکنه قدردان حضورشون نباشیم . یهو رفتم به سه سال پیش که کنارش بودم و حس کردم چقدر کم باهاش حرف میزنم حالا.باید زنگ زدن به مامانم رو تو برنامه هام بیارم انگار :)
بهی اینجا که مینویسی سبک زندگیت آدم رو خیلی تشویق میکنه . منظورم اینه این شناختی که از تو داریم الهام بخشه . توی دانشگاه و با دانشجوها هم همینجوری بنظر خودت ؟ یا صرفا رابطه استاد شاگردی هست ؟
ماچ بهت