اومدم خونه خودم و مامان اینا را هم همراه خودم آوردم اینجا
اوضاع پای بابا بهتره و کمر مامانم هم نسبت به قبل بهتر شده
واقعا به یک هفته یک جا موندن نیاز داشتیم
مامانم این یک هفته کامل بیرون بود با دوستاش
منم تمام مدت دانشگاه بودم صبح تا عصر
عصر ها له میرسیدم هتل و با مامان می رفتیم بیرون
گاهی بابا هم همرامون می اومد
البته بابا تو ماشین می نشست و می گفت حوصله راه رفتن با عصا ندارم
چند بار صبح ها قبل از اینکه برم دانشگاه می بردم پارک می گذاشتم
مامان بابا را که بابا هوای تازه بخوره و آفتاب بهش بخوره
ظهر می اومدم بر می داشتم می بردم هتل
دوباره می رفتم دانشگاه
دانشگاه هم استاد جان آنقدر مسئولیت ریخته سر من که جای نفس کشیدن ندارم
دو تا قرارداد جدید برام در نظر گرفته
یعنی اگر کارهام را همون لحظه ننویسم همه چیز کلاف سر در گم میشه
بعضی وقتا به خودم در تلگرام ویس میدم که فلان و بهمان!!
تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که امروز به جای فردا برگردیم
حالا فردا باید به جای یک روز، دو روز کار کنم و به خونه و خرید ها برسم
تا کمی از کارهای هفته بعد سبک بشه
با مامان می خوایم برای عید شیرینی بپزیم
خودش کلی خرید لازم داره و کار
هفته ی بعد تشریف نمی برم اصفهان!! این یعنی کمی می تونم
استراحت کنم
در عوض یک جلسه مهم آنلاین دارم
که باید کلی از قبل آماده باشم
استاد آوازم هم گفته از سال بعد استاد جدید باید بگیری!!
هر بخشی که ضعیف هستم می فرسته با ی استاد کار کنم
قبلا ی استاد معرفی کرده بود
تازه دارم با این استاد مچ میشم
حالا باید دوباره عوض کنم
میدونی چی ذهنم مشغول کرده؟
از همون داستان استرولوژی، که من بلاک کردی، و جواب کامنت ها و ایمیلم ندادی، انگار تو طالع من ی چی دیدی.
حالا چی دیدی و داستان چیه، اصلن مهم نیست. چون من چندماه سخت و وحشتناک رو گذروندم .. ولی چرا جوابم نمیدی؟ من حرفی زدم؟ تو رو ناراحت کردم؟
نمیدونم چرا انقدر ذهنم درگیر.
کاش ی بار جوابم بدی و تموم کنی این قضیه رو.
< روزهایی که می گذرد>