بالاخره ما به اصفهان رسیدیم و این یعنی

تعطیلات به شکل دیگری در اصفهان ادامه خواهد داشت

پنجشنبه حرکت کردیم و جاده هم خوب بود

مامان اینا کلی خرید کرده بودند

بیشتر خوراکی 

چون ی سری خوراکی های سنتی اینجا هست

که خانواده مادری خیلی دوست دارند

برای هر کدوم جداگانه خرید کردیم

برای داداش هم مامان خرید کرد

اصفهان رسیدیم و دیگه هر کسی می اومد

برای دیدن بابا و مامانم

من عصر پنجشنبه رفتم پیاده روی

مامان هم همراه من اومد

البته مامان نمی تونه سریع راه بره

برای همین همیشه با هم قرار میذاریم که نیم ساعت 

هر کس خودش راه بره

من معمولا بعد نیم ساعت اول آب میخورم و ادامه میدم

اما مامان نه

ی جا میشینه تا من پیاده رویم تمام بشه

خوب بود بیشتر از یک ساعت سریع راه رفتم

خرید کردیم و برگشتیم خونه مادربزرگم

البته شام مهمان خاله دومی بودیم 

بجز خودمون(خانواده مادری) باز هم مهمان داشتند

که باعث شد یکم جو رسمی باشه

چون خاله دومی و شوهرش همیشه بزن و برقص هست

خونشون. دیشب نه. همه رسمی نشسته بودند:)))

کلی همگی با خوراکی ها حال کردند

آخر شب برگشتیم خونه مادربزرگم که البته فاصله اش

چند قدم هست:))

اونجا هم دوباره دور هم نشستیم و به حرف زدن گذشت

خوبی فامیل های پدری و مادری من این هست

که مشترک هستند

و مثلا شوهر خاله ها که غریبه هستند از خودی ها

عزیزتر

آنقدر زمان بچگی م فامیل های بابا و مامان ماچم می کردند

بدم می اومد

همشون هم می‌گفتند نخیر تو از دو طرف فامیلی باید 

بیشتر ماچ بدی!!:))) منم حرص میخوردم:)))

بعد تازه فاجعه پسر خاله بابام بود که با دختر دایی ش ازدواج 

کرده بود. یعنی با دختر دایی بابام!

و این پسر خاله بابام، پسر عمه مامانم بود که با دخترعموی  مامانم

ازدواج کرده بود!!

خونه اینا که می رفتیم رهام نمی کردند!!

بعد تازه دعوا هم می شد که چرا میگی 

پسر عمه!! بگو پسر خاله!! من پسر خاله بابات هستم!!

یادمه این پسر خاله بابام ابهتی داشت برای خودش

به بابام میگفت تو هیچ قدرتی تو خونت نداری

که بچت به من میگه پسر عمه!:)))

بابام هم فقط می خندید

منظورش این بود بچه ها به حرف خانمت هستند نه تو

که بابام هم با خنده هاش تایید می‌داد که خودم اینجوری میخوام

کلا بابام همیشه اختیار همه چیز را دست مامان می داد

از تربیت، ما گرفته تا تصمیم های مهم

این پسر خاله بابام خودش با خانمش با عشق ازدواج کرده بودند

اینا در سن پیری هم طاقت یک لحظه دوری از هم را نداشتند

یک سال رفته بودند مکه 

اطرافیان در این سفر گفته بودند اقا هلاک شده

از دوری خانمش 

با اینکه پیر بودند ولی خیلی رفتارشون با هم شبیه

جوان های عاشق بود

خلاصه الان که فوت شده من دیگه به پسر خاله

بابا یادش میکنم:))

یادش بخیر خونشون خیلی به ما خوش می‌گذشت

چون خونه اینا هم مامانم خوشحال بود هم بابام

بابام به پسر خالش میگفت خدا چقدر دوستت داشته که خانمت 

نصیبت شده

اون به بابام میگفت تو که از من خوش شانس تری!!

بعضی وقتا فکر میکنم نسل قبل از من چقدر قشنگ

زندگی کردند و لذت بردند

چیزی که شاید برای من تعریف خوشبختی نبوده

برای اون ها بسیار در دسترس و نزدیک بوده

حس میکنم اون ها خوشبختی را در چیزهای ساده

یافتن و از اون لذت بردند

من هم خیلی چیزها در زندگیم دارم که باعث میشه

حس خوشبختی داشته باشم

ولی برای من آنقدر ساده و دست یافتنی نبود

 

پ.ن: امروز جمعه خوبی بود

انگار سترن میگفت به نظرم تا همین جا کافیه

بیا یکم تنفس به زندگیت بدیم

فکر میکنم زیاد تحت فشار گذاشتمت 

فکر میکنم سترن داره پاشو از روی گلوم برمی‌داره

و من با اینکه خسته ام

اما سعی میکنم لبخند بزنم

امروز جمعه خوبی بود

از اون جمعه ها که به رسیدن خبر های خوب شک

نداری

و رسیدن خبر های عالی نمی تونه باعث تعجبت بشه

امروز آقای دکتر میگفت پیشگویی که برات کردم

داره نزدیک میشه

میتونم بگم خوشحالی این شکلی هست پس

ولی حیف که سخت و دور از دسترس بود در زندکی من