برای من از شش صبح تا حالا حدود یک یا
دوساعت گذشته
امروز استاد جان میگفت دیروز چند بار
اومدم و رفتم تا سرت خلوت بشه و بتونیم
صحبت کنیم، اما نشد
دیدم سخت مشغول کار هستی
و من که حتی متوجه این آمدن ها و رفتن ها
نشده بودم
امروز کاری را که باید سال آینده خرداد
به استاد جان تحویل می دادم را تحویل دادم
و این را مدیون هیچ چیز نیستم
مگر اون فشار های ذهنی
این پیشرفت در کار میتونه باعث بشه
حتی در آزمایشگاه بهتر کار کنم
به استاد جان نگاه میکنم و ناخودآگاه لبخند میاد
روی لبهام! به خوابی که دیدم و اتفاق های خوبی
که دلم میخواد با استاد جان رقم بخوره
فکر میکنم
خوبه که خواب ها کمک می کنند
من همیشه یاوری چون خواب هام در زندگی
داشتم، و حالا به آنچه که پیشگویی می کنند
ایمان آوردم.
فردا کلاس آواز دارم
و این میشه اولین جلسه من
***********
در مورد امید بخوام بگم
دو بار با امید حرف زدم
اولین بار خوب خیلی خوشحال شد
که تماس گرفتم
وقتی فهمید در ماه چند روزی اصفهان
هستم خیلی تعجب کرد
هیچ اشاره ای به اینکه چی شده
و چرا دخترک پیام داده نکرد
و فقط گفت من را حلال کن
دفعه دوم گفت که دخترک کار اشتباهی
کرده پیام داده
و اینکه هیچ خطری تهدیدش نمیکنه و حالش
از نظر جسمی خوبه ولی از نظر روحی نه
پرسید که باید چکار کنه تا من ببخشمش؟
میدونید مثل این میمونه که یکنفر از بهشتی
که توش بودی تماس بگیره و بگه باید چکار کنه
که راضی برای بازگشت به بهشت باشی؟
من از دست امید عصبانیم؟ نه
به امید گفتم که ناراحت نیستم و فراموش کردم
و میدونم اون بخش دوم جمله ام ناراحتش کرد
من یاد گرفتم که رابطه احساسی چیزی جدا
از رابطه ی بین
درمانگر و مریض هست
بنابراین با وجودی که میدونم امید به حمایت عاطفی
من نیاز داره
اما رهاش میکنم
چون من نمی تونم برای امید یک دوست باشم
در مقابل درخواستش که دوباره بلاکش نکنم
کوتاه اومدم
اما برای خودم خط قرمز هایی دارم
پنج سال پیش من با امید آشنا شدم
و این مرد هنوز فکر میکنه
همه چیز مثل قبل هست
هنوز شانسی داریم
من در فراموش کردن امید خیلی موفق بودم
آنقدر رابطم با امید پررنگ بود که پاک کردنش
جونم را گرفت
حالا چیزی ندارم که به امید بدم
نه حسی
نه عشقی
و نه حتی حرفی
وقتی روی یک رابطه جون میدی
دیگه هیچی مثل قبل نمیشه
و من نمیتونم حالا و بعد پنج سال بگم
همه چیز تقصیر امید بوده
نه
آدمی که الان هستم، پنج سال پیش نبودم
و اگر الان پنج سال پیش بود
و شخصی از من همان بهشت از من می پرسید
بین زخمی که از این رابطه بخوری و رشد کنی
و ندیدن امید
کدام را انتخاب میکنی
من اولی را انتخاب می کنم
در این زندگی تا چیزی از دست ندهی
چیزی به دست نمیاری
و من با امید چیزهای زیادی از دست دادم
و آنچه به دست آوردم بسیار باارزش است
پنج سال گذشته
و من در این پنج سال حتی رابطه ای که توجهم
را جلب کند نداشته ام
و حالا شخصی که آن طرف این ماجراست
می گوید بعد از تمام این ماجراها افسرده شده
شب ها نمی تواند درست بخوابد
و حوصله هیچ چیزی را ندارد
این درست پرتگاهی هست که زیر پای من
نیز بود
و من آنچه یاد گرفتم
سقوط نکردن است
آدم هایی که تا آن اندازه خوش شانس هستند
که عشق های عالی و عجیب را در زندگی تجربه کنند
تا آن اندازه نیز برای جان دادن بد اقبال هستند
اگر فکر میکنید تصمیم گیری از این جای ماجرا
برایم آسان است باید بگویم نه
اما من استاد انجام دادن کارهای سخت
و درگیر شدن با لحظه های نفس گیر
بدون بروز دادن هستم
حالا در کمال آرامش دراز کشیده ام
و همزمان با تایپ کردن، میوه میخورم
انگار که فقط روز کاری تمام شده است
و من در حال استراحت هستم
اما صدایی از بهشت رهایم نمی کند!!
منظورم از پنج سال قبل زمان آشنایی با امید هست باورم نشد پنج سال گذشته 🙄از ماجراهای قبلترش هم من وبلاگتونو میخوندم