مامان حدود نه صبح تماس گرفت
که از پله افتادم
و این شروع چند روز وحشتناک برای من بود
وقتی رسیدم به جایی که مامان بود
مامان پایین یک صندلی نشسته بود
و
مچ پاش کاملا تغییر شکل داده بود و برگشته بود
میگفت از روی همون صندلی افتاده
در صورتی که پشت تلفن گفته بود پله
مشخص بود که پاش هم در رفته و هم شکسته
اصفهان بودیم
و اولین بیمارستانی که میشد برد
الزهرا بود
براتون از ماجراهای اورژانس نگم
از اینکه پای مامان را جا انداختن و من از ناراحتی
مردم
از
اینکه مجبور شدم یک نفس
چهار روز بالا سر مامان باشم در بیمارستان
اینکه عملش چقدر سخت بود
چقدر مجبور شدم رشوه بدم
زیر میزی بدم
درسته خانواده مادری من اصفهان هستند
درسته پزشک هستند و همه جور آشنا دارند
و خیلی هم کمک کردند
اما تمام فشار روی خودم بود
چون درست همون زمان مادر بزرگم و خاله
کوچیکه حالشون خوب نبود
و همه مجبور بودند انرژیشون را پخش کنند
بین سه نفر
حالا اومدیم خونه
من از سه شنبه اصفهانم و برنگشتم تهران
خسته ام
بدنم برای اولین بار در زندگیم خالی کرده
و من تازه می فهمم بدنم چقدر بنیه قوی داشته و داره
که تا همین جا منو کشونده
سر کار میرم کوتاه مدت
کارهای خونه را تا جایی که بشه انجام میدم
غذا از بیرون می گیرم
تمیز کار میگم بیاد
برای عوض کردن پانسمان پای مامان میگم کسی بیاد
خرید ها را اینترنتی انجام میدم
برای خرید میوه و مرغ و گوشت
زنگ میزنم بیارن
اما باز کلی کار هست
امروز که دوباره سه شنبه است
کمی کارها انجام شده
عمل مامان خیلی سخت بود و خدا باید خیلی کمک کنه
عملش خوب پیش رفته باشه
این هم نتیجه مارس در سرطان برای من!!
ان شاالله خدا به مامان سلامتی بده .و خودت هم خسته نباشی.