امروز یک جلسه بسیار مهم داشتم
هشت صبح
ساعت شش که رسیدم آزمایشگاه
چند دقیقه ای همین طوری روی
صندلی نشستم
همیشه روتین صبحگاهی دارم
مثل خوردن قرص ویتامین
نوشیدن آب
خالی کردم کیفم
چک کردن گوشی
روشن کردن لپ تاپ
و..
امروز دلم میخواست تا ساعت هشت
هیچ کاری نکنم
کارها تا ظهر خوب پیش رفت
برگشتم خونه و به مامان ناهار دادم
تا همین یکم پیش در حال بدو بدو
بودم و کارهایی که تمامی نداره
بدترین چیز این هست که نظم زندگیم
بهم ریخته
خوب نهایت یک هفته بتونم سر کار نرم
الان حدود بیست و یک روز هست
که من نیستم
و برای همه سوال پیش میاد
خوب پای مادرت شکسته !
حق دارند
پ.ن: پروژه جدید شروع کردم
وسط این اوضاع و حال روحیم
فقط خودم میدونم چقدر جسارت دادم و خدای خودم
خسته ام و خستگیم را پشت تغییرات کوچیکی که در
زندگیم میدم سعی میکنم پنهان کنم
اما واقعا امروز دیدم همین چند ساعت میتونه کمک کنه
روحیم را بازسازی کنم
بخاطر همین دارم تلاش میکنم
اتفاق های جدید در کارم داشته باشم
تا یکم خستگی جسمیم را کم کنه
پ.ن: برای مامان پرستار گرفتم
کمک میکنه
ولی خوب سوال هم زیاد می پرسه:)))
پ.ن: یادتون باشه از مشکلات کاری فروردین خیلی نوشتم
امروز پیشنهاد دادن برای حل مشکلات
فقط نمیدونم چه مرگشون بود اون چند وقت!!
بعد قشنگی ماجرا اینه حتی کوتاه اومدن
به نفع من پیشنهاد هایی دادن و به ضرر خودشون
فکر کنم باور نمی کردن
من آنقدر جون سخت باشم!!
همکارم میگه باورشون نمی شد کوتاه نیای
میگم من تازه تو این سن فهمیدم خودم برای خودم
غیر قابل پیش بینی هستم!
این همه ذوب شدم
له شدم
داغون شدم
هزار تا سوال و اما و اگر اومد تو ذهنم
چقدر بیخوابی کشیدم
بعد تهش رسیدم به اینکه فهمیدم
خودمو درست نمی شناسم
دقیقا هر تایمی که صدام در نمیاد
حس میکنم تمام شدم
در واقع
دارم پوست میندازم
و با
یک ورژن جدید دیگران که هیچ
خودمو سورپرایز میکنم