امروز سر  راهم سبز شده

و میگه میخواستم زنگ بزنم اما گفتم قبلش 

از خودت بپرسم

از حالت چهره اش و لبخندش حدس زدم

منظورش چیه

اما خودمو به خریت زدم

همین طور که گوشی دستم بود

و داشتم تایپ می کردم

بهش نگاه نکردم و پرسیدم: چه زنگی؟

فکر کنم منتظر این برخورد بود

چون خودش را نباخت 

گفت: میخواستم زنگ بزنم بپرسم میتونیم

با هم بیرون از اینجا (منظورش مطب دکتر هست)

حرف بزنیم؟

قیافش یادم میاد 

شبی که در اورژانس میخواست 

با بقیه رزیدنت ها پای مامان را چک کنند

و حتی پیشنهاد مسکن زدن به مامان می‌داد 

(صبحش پای مامان را جا انداخته بود)

چنان جلوش ایستادم و گفتم نه اجازه نمیدم

به پای مامان دست بزنی

و اون همکار بی شرفش که با ی لحن لجن

بهم گفت پس اگر عصب پاش مشکل پیدا کرد

مسئولیتش با خودت 

و بعد اومدن یک برگه رضایت جلوم گذاشتند

که امضا کنم

و مسئولیت با خودم باشه

فکر میکنم حداقل پانزده سال در زندگیم

تمرین کردم که در این شرایط اشک نریزم

نه اینکه اشک ریختن بد باشه نه

نه اینکه اشک ریختن در شرایط سخت بد باشه نه

من یاد گرفتم همیشه!! واقعا همیشه

آدم هایی هستند که با لحن و کلامشون

با احساس مخربی که بهت منتقل می کنند

روی تو اثر میذارند

تا حرفشون پیش بره

بخشی از وجودم اون شب

موقع امضا کردن اون برگه زخم خورد

همیشه اینجور تصمیم ها سخته

و حالا که ایستاده رو به روم و پیشنهاد 

بیرون رفتن میده

به چهره اش نگاه میکنم

ممکنه این چهره و اون شب را یادم بره؟

نه!!

ممکنه وقتی با خاله دومی شب ساعت ۳ 

حرف می‌زد و نوبت برای بوتاکس میخواست

خنده هاش یادم بره؟

ممکنه یادم بره چهار صبح وقتی خواب بودم

اومد تکونم داد و گفت کف زمین بخواب

اینجوری از پا در میای

این چهره هیچ وقت یادم نمیره

خیلی سرد نگاهش کردم

و گفتم: خیر

گفت: اگر الان شرایط خوب نیست صبر میکنم

گفتم: از پزشک ها خوشم نمیاد

همون لبخند اومد روی لبش

همون لبخندی که وقتی نصف شب

از ساختمان بیمارستان میرفتم بیرون

تا از  یخچال داخل حیاط یخ بردارم

و روی پای مامان بذارم

روی لب هاش بود

بدون اینکه چیزی بگه رفت

روی زهر مار منو کم کسی دیده!!