میخنده میگه: فکر میکنی
بدنت توان داشته که یک نفره داری از مادرت مواظبت میکنی
فکر نکن کارت راحته
تمام آدم ها چند نفری این کارو میکنن
نوبتی استراحت می کنن
اما تو یک نفره داری جای چند نفر کار میکنی
بدنت آماده و قوی بوده
امروز پنجشنبه صبح ۴ بیدار شدم
از وقتی مامان اینطوری شده
تایم خوابم کمتر شده
صبح ها بجای پنج، چهار بیدار میشم
امروز چهار بیدار شدم
ناهار گذاشتم
ماشین ظرفشویی را خالی کردم
لباسشویی را روشن کردم
مامان پنج بیدار شد که بره سرویس
فرستادمش حمام
که یکبار بخواد مسیر را بره و برگرده
تا مامان رفت
بابا هم بیدار شد
برای بابا چای ریختم
و صبحانه براشون گذاشتم
اتاق مامان را ریختم بیرون
و جارو زدم تمیز کردم
و همه چیز را دوباره چیدم
کلی هم آشغال از اتاقش بیرون ریختم
بعد به مامان صبحانه دادم
بابا رفتند یکم راه برن
بقیه خونه را جارو زدم
به مامان دارو و میوه دادم
فقط موند اتاق خودم
ساعت یازده و نیم به مامان ناهار دادم
و حالا هم اومدیم برای فیزوتراپی
حدود یک ساعت هر روز اینجا تایم دارم
شاید باورتون نشه ولی فقط همین یک ساعت
را برای خودم دارم در طول روز
برای عصر چند تا کار هست که باید تیک بخوره
پ.ن: فکر میکنم همیشه گفتم
که کامنت های خصوصی را اصلا نمی خونم
چون حجمشون زیاده
برعکس کامنت هایی که خصوصی نیستند
تعدادشون کم هست
بنابراین اگر کامنت خصوصی دادید و جواب ندادم
دلیلش این هست که اصلا نمی خونم
پ.ن: امروز جمعه
بابا رفتند و سنگک خریدن
در حالت عادی به بابا اجازه نمیدم
چیزی بخره
مگر خرید های خیلی سبک
این بار پنج تا سنگک بزرگ خریده بود
و حسابی خسته شده بود
هیچی نگفتم
نشستم به قیچی کردن نان ها
ما معمولا تو خونمون سنگک ها را به اندازه
کف دست می بریم
من همین طور قیچی می کردم که زود
تمام بشه
بابا اومد نشست کنارم و ی نگاه به نان ها کرد
میخواست بگه کوچک تر ببر
اما هیچی نگفت
به بابا نگاه کردم و گفتم:
فکر کنم باید کوچکتر کنم نان ها را
فریزر جای خالی نداره
بابا انگار براش خیلی مهم نبود
اندازه نان ها چقدر باشه
بیشتر از اینکه من را غرق در فکر میبینه
نگران میشه
گفت: تنهایی برات آینده سخت میشه
راستش وسط قیچی کردن سنگک ها
انتظار همچین حرفی را نداشتم
گفتم: نسل ما یا حداقل من
در حل کردن مشکلات آینده نزدیکمون موندیم
چیزی که شما میگی حتما درسته
اما آینده دورتری هست
من بعضی وقتا فکر میکنم زورم به
اتفاقات فردام یا ماه آینده ام نمیرسه
بابا: کمتر کار کن، کمتر خودت را خسته کن
هیچی نداشتم بگم
واقعا با کمتر کار کردن
پذیرفتن یک مرد که نمی تونه تغییر مثبتی در زندگیم
ایجاد کنه
آیا در مورد اون آینده دور تصمیم درستی گرفتم؟
در جواب بابا هیچی نگفتم
اما کلی حرف داشتم
من اصلا اصلا اصلا
نمیخوام از سبک زندگیم دفاع کنم
اصلا باشه حق با شما
تمام حق با شما
اما زندگی هر آدمی چیزهایی کم داره
مهم اینه این کم بودن چند درصد کل
زندگیت را گرفته؟
بعد از ماجرایی که پست قبل براتون نوشتم
این جور حرف ها تو خونه ما زیاد شده
جالبی ماجرا اینجاست که هیچکس نمیگه
اون !!! کیس مناسبی هست
چون من فقط منتظر بودم یکی به این موضوع اشاره
کنه تا بگم اصلا از کجا معلوم نیت خوبی داره؟
اما هیچکس هیچی نگفت
شوهر خاله اولی میگه
زمانی که اصلا شک نکردی و مامانت را
مرخص کردی و بردی یک بیمارستان دیگه
دیدم چطور بهت زل زده بود!!
این در حالی هست که بین پنج شش تا پزشک
که نزدیکانم هستند هیچکدام جرات
این ریسک را نداشتند
همه به هم نگاه می کردند و مشورت می گرفتند
حتی از اون!!
حالا با خانوادم دوست شده
در این بیست و پنج روز
چندین بار تماس گرفته و حال مامانم را پرسیده
از خاله ها و شوهر خاله ها
بجز خاله دومی که بروز افکارش بیشتره
و بلند بلند همیشه فکر میکنه
هیچکس هیچی نگفته
چیزی میشه اینجا بگم و نه جای دیگر
این هست که زندگی من
انگار همون سال ها پیشه
دوباره همون مسیر
همون تست ها
زمانی که ژوپیتر وارد تارس شد
انگار دوازده سال قبلش بود
که اومدم اصفهان
همون مسیر سال های ۹۱، ۹۲، ...
داره تکرار میشه
انگار داره صحنه یک نمایش را برای
لحظه ای خاص می چینند
و سوال مهم در آن لحظه خاص
از من این خواهد بود
که بزرگ شدی یا نه؟
سلام من یک تازه واردم از نوشته هاتون خوشم اومده چون خوب و منطقی تحلیل میکنید....چرا قبلی ها رمزی هستن؟آیا سالهای سیاهی بودن که باید مخفی بمونن؟دوست داشتم بخونم