وسط یک جلسه کاری مهم بودیم
جمعیت زیاد
و در انتها، این جلسه با یک جلسه ی دیگری
قرار بود ادامه داشته باشه
در حالی که داشتم وسایلم را جمع می کردم
و دنبال یک آب نبات با طعم گلابی
ته کیفم می گشتم تا طعم دهنم را عوض کنم
دکتر .. گفت: خانم دکتر هم در جلسه باشد
بعد نگاهی به جمع مردانه جلسه کرد
و گفت: حداقل یک خانم در جلسه باشد
و من که فقط نگاهم مانده بود روی
چهره همان تعداد اندک همکار خانم در جلسه
که بغض کردند
بعد همگی زل زدند به من
وسایلم را برداشتم و سعی کردم
آب نبات بزرگی که در دهان دارم
توی گلویم گیر نکرد
پشت سر دکتر ... آرام حرکت کردم
جایی کنار خودش با دست نشانم دادم
و نشستم
آرام گفت: این شروع خیلی اتفاق ها خواهد بود
معنی حرف هایش را خوب میفهمم
آن حداقلی که استفاده کرد
آن نگاهی که به مردان جمع انداخت
مردانی که اگر دکتر ... نبود
و کس دیگری این پیشنهاد را داده با حداقل
اخم کردن واکنش نشان می دادند
اما حالا دور دور دکتر ... است
و تا چند سال آینده برای دیده شدن
خانم ها تلاش می کند
و یک شیر پاک خورده به دکتر
گفته که چه بر ما گذشته و چه بی انصافی هایی
در حق ما شده
دکتر .. به اندازه مردها در جلسه از من نظر پرسید
به اندازه مردها نظراتم را یاداشت کرد
اما تنها من بودم که لبخند دکتر در انتها
نصیبم شد
شاید او هم می داند که زن بودن
تنها زن یک جمع سی نفره بودن
می تواند سخت باشد
شماره دو: این هفته از امید یک هدیه دریافت کردم
هنوز باز نکرده ام
چیزهای زیادی هست که در مورد امید هیچ وقت باز نمی کنم
خاطرات، احساسات و حرف هایی
که هیچ وقت بازشان نمی کنم
درست مثل این هدیه که بازش نکرده ام
و حتی در جواب امید که در مورد هدیه اش
سوال پرسید، گفتم باز نکردم
امید به من گفت که آدمی به مغرور بودن
و لجبازی من در زندگی اش ندیده است
من هم در جوابش گفتم: شناختش از من همیشه دقیق و درست بوده است
احتمالا انتظار داشت چیز دیگری بگویم
به جایی رسیده ام که با خودم هم تعارف ندارم چه برسد
به دیگران
نقطه ضعف من است؟ بله
تغییرشان داده ام؟ نه هنوز نتوانسته ام
هنوز هم ضربه میخورم از این ویژگی هایی که امید را
این چند وقت به بن بست رسانده است
اما آیا این ضربه خوردن ها باعث شده
خودم را از این دو خصلت پر رنگ نجات بدهم ؟ نه!
و فقط خودم میدانم این نه چقدر جای حرف، بحث و کار کردن دارد
در زندگی ام
حالا که دیگر به امید وابسته نیستم
حالا که دیگر احساسم مثل قبل نیست
بهتر می توانم خودم را کنکاش کنم
از حرفش ناراحت نمی شوم
برعکس حرفش برایم بسیار باارزش است
هیچ وقت چیزی نگفت که پای زبان بازی امید بگذارم
برعکس
زندگی گاهی برای گفتن چیزی به تو
در جلد امید پا به میدان میگذارد و حرفش را میزند
آنگاه تو می مانی و نگاه غمگین مردی
که در ذهنت هنوز شبیه شش هفت سال پیش مانده
اما وقتی رو به رویت می ایستد
یادت می اندازد سالها از آن روزها گذشته
پ.ن: قرار بود بنویسم
اما به شدت خسته ام
سلام خانوم دکتر
انشالا خوب و سلامت باشین