دو: موقع تمرین کتفم یکم اذیت شده

حالا چند شبه که درست نخوابیدم

تو خواب نمی تونم تکون بخورم و هی از درد بیدار میشم

روزها مجبورم با مسکن خودمو سر پا نگه دارم

و حتی مجبور شدم فاصله اصفهان تا تهران را رانندگی کنم

 

سه: رفتم از ی مغازه که همیشه شلوار میخرم

ی جین دودی برداشتم

همون روز شلواری که پوشیده بودم جنس همون مغازه بود

فروشنده گیر داده بود سایز اشتباه داری میبری

این شلواری که پای شماست ی سایز بالاتره

منم هی به شلوار خودم و شلوار جدید نگاه می کردم

و قانع نمی شدم

آخرش به حرفش گوش نکردم و شلوار را بدون پرو

خریدم

اومدم خونه دیدم خودم بهتر میدونم چی به چیه!!!

 

چهار: آدم ها حتی با بالا رفتن سنشون عوض نمیشن

مثلا من هی میام اینجا می نویسم عوض شدم

تغییر کردم

اما بقیه آدم ها را که می بینم همون هستند که بودن

من حتی گاهی باورم نمیشه قبلا فلان طور

واکنش نشون میدادم

یا سکوت می کردم!

یا مثلا فکر می کردم اگر نه بگم آدم بدی هستم

من بعد طلاقم فهمیدم همون اول اگر حتی خیلی بد برخورد کنی

خیلی بهتره تا بخوای  آخرش  چیزی بگی!!

همون اول ی آدم بد، ی آدم مغرور، ی آدم زیاد خواه

ی آدم که خودشو میگیره، ی آدم که توقعش بالاست 

اگر دیده بشی

خیلی بهتره تا آخر هر ماجرایی بخوای به طرف بفهمونی

ما دنیای متفاوت داریم

چند وقت پیش ی کلیپی پخش شد از ی خانمی

که می‌گفت من برای پوستم هزینه میکنم

تو چرا به من میگی مادی و ...

نمی دونم دیدید یا نه

حتی اسم اون شخص را نمی دونم که بخوام براتون بذارم

به نظر من حرفش را شاید از نظر بعضی ها بد زد

اما واقعا داره درست میگه

ما آدم ها یاد گرفتیم به ی آدم از دنیای متفاوت

چنگ بزنیم و بعد انتظار داریم اون خودشو شبیه ما کنه

در صورتی که واقعا متوجه نیستیم با رفتارمون

چقدر به اون شخص فشار میاریم

شما هر چقدر هم تلاش کنی آدم خوبی باشی

سطح فرهنگت 

سطح رفاهت

سطح و لول آدم هایی که باهاشون رفت و آمد میکنی

فرق داره

نمی تونیم به اون آدم بگیم تو مادی هستی 

تو خودتو میگیری چون دنیای ما براش متفاوت هست

 

پنج: تدابیر امنیتی که در کارم اتخاذ کردم!!

داره جواب میده

آسترولوژی به من یاد داده

دلیل هر جیزی را در درون خودم پیدا کنم

نه در جهان بیرون نه در آدم های دیگه

هر مشکل هر نشدن هر ناراحتی 

را به سمت خودم برمی گردانم

نه اینکه خودمو متهم کنم

یا حس بد به خودم بدم

نه باید درون خودم را کنکاش کنم

جواب سوال پیش خودم هست

 

شش: امروز کارم نسبت به اول هفته سبک تر هست

امروز باید آوازم را تمرین کنم

با مربی دو ساعت تمرین دارم

دوش باید بگیرم

برسم خونه قرمه سبزی بذارم و شب روی گاز بمونه

ی قهوه عالی عصر میخورم 

خیلی دلم میخواست با مامان بریم ماساژ

اما مهدی تایم خالی نداشت

بعد تمرین دوش و ماساژ آدم را زنده میکنه

 

هفت: این هفته با دوستام قرار کافی شاپ داریم

به مامان گفتم این هفته ی روز بریم کافی شاپ

بنابراین این هفته دو روز کافی شاپ رفتن تو برنامم دارم

اگر اصفهان باشیم میریم سیمون

شاید هم بریم دهدشتی

اگر تهران باشیم میریم سمت ونک

فعلا که این هفته تهرانم تا چهارشنبه

 

هشت: اطرافیانم همه درگیر بیماری و درمان هستند

نمیدونم حال کدوم را بپرسم

یا پروسه بیماری کدوم را پیگیری کنم!

این وسط فقط من و خاله اولی سرپا

هستیم و هی بهم نگاه های معنی دار می کنیم

بعد جالبی ماجرا این هست که حرف های عجیب هم

از بیمارها می شنویم 

و باید به روی خودمون نیاریم

بعضی وقتا وسط بیماری شخص آنقدر ذهنی تحت فشار

هست که ممکنه هر چیزی بگه

مثلا مامان من در مورد پاش ی چیزهایی میگه

که آدم میمونه!!

چند وقت پیش تلفنی به دوستش میگفت:

ی سیم فلزی بزرگ دکتر گذاشته دور مچ پام

برای همین من دیگه نمی تونم مچ پام را تکون بدم!!

مچ پام را دکتر قفل کرده!!

حالا شما بیا روزها و ساعت ها با مامان من حرف بزن

که دکتر هیچ وقت همچین کاری نمیکنه

 

نه: به یکی گفتم نه و خیلی از این نه راضیم

بعد اون شخص چکار کرد؟

شروع کرد به سیگنال های منفی فرستادن

ی جوری که من احساس گناه کنم

به خودم میگم نه گفتم شامل چند مرحله میشه بهی

تصمیم به نه گفتن

بیان نه

مقاومت در مقابل واکنشی که دریافت میکنی

الان دقیقا حس مامان هابی را دارم

که وسط خیابون بچشون خوابیده رو زمین

و داره ونگ میزنه و خودشو به زمین می کوبه

اما مامانه ریلکس داره به راهش ادامه میده

 

ده: دیشب ده و نیم رسیدم به تخت

آنقدر خسته بودم و بدن درد داشتم

که پاشدم مسکن خوردم و خوابیدم 

این هفته بخاطر بدن درد دارم مسکن میخورم

البته خودم حدس می‌زنم ویروسی هم شده باشم