خوب من ی همانژیوم دارم داخل کبدم

خیلی ساله

پارسال دی ماه سونو دادم و دیدم نسبت به شش ماه قبل تر بزرگ شده

دکتر گفته بود اگه تغییر سایز داد حتما بیا

میدونستم اثرات این همه استرس و فشار باعث این موضوع شده

به سختی تونستم نوبت دکتر بگیرم

یعنی از اول امسال من هر روز صبح شنبه درگیر نوبت گرفتن بودم از این دکتر

تا شنبه گذشته که موفق شدم

و یکشنبه رفتم دکتر

دکتر گفتن باید حتما سی تی اسکن کنی و با سونو نمیشه نظر داد

نوبت سونو برای چهارشنبه هفته آینده دادن

قبلش باید حتما آزمایش می دادم

حالا مگه می شد برم آزمایش؟

این هفته کلا رنگم پریده بود

هر بار میگفتم مامان میخوام فردا صبح برم آزمایش خون

مامان میگفت نه ...بذار ی چند روز دیگه

البته شرایط خاص جسمی هم بی تاثیر نبود

پنجشنبه صبح گفتم هر طوری هست باید برم

و گرنه دیگه این جواب آزمایش به سی تی نمیرسه

ساعت شش بیدار شدم و اسنپ گرفتم و رفتم آزمایشگاه

تا یک ربع به هشت مسئولش نیومد برای نمونه گیری

من نوبت چهار بودم

و ی تعداد زیادی منتظر نوبت

وای اونجا که بودم خوابم گرفته بود بدجور

شب قبلش دیر خوابیده بودم و از شب های قبل تر بی خوابی داشتم

رفتم وبلاگ فری رو خوندم

خواب از سرم پرید حواسم که پرت شد

کارم تموم شد اومدم خونه

روزه  نبودم

صبحانه خوردم و رفتم زیر پتو

ی نیم ساعت خوابیدم

بعدش بیدار شدم و مشغول کارها

برای خونه باید خرید می کردم

پنجشنبه ها رو گذاشتم روز خرید خونه

تا دوازده کار کردم و مامان مخ من و خورد!!!!!!!!!!!

دیگه ی جا صدام در اومد که قرار ما ساعت دوازده بود برای بیرون رفتن

مامان چرا آنقدر من و اذیت میکنی و نمیذاری کارم رو انجام بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بنده خدا باید ی سرگرمی برای خودش دست و پا کنه

یعنی سرگرمیش شده اینکه از فلان مغازه سیب نمی خرم از اون یکی هندونه!!

این کاهوش خوب نیست ... اون خیارش بده!!

این سمت که اومدیم بی نهایت مغازه نزدیکمون هست

از هر مدل و سبکی که بگی هست

یعنی چیزی نیست که مامان بخواد و نباشه

پنجشنبه داشت مخ من و می خورد....

بخدا خیلی سعی میکنم هیچی نگم تحمل کنم

ولی ی جاهایی هم نمی تونم

داداشم از روز اول حد و حدود مشخص کرده برای مامانم

و من الان می بینم خیلی خوب رو مامان جواب داده

شاید من هم باید آنقدر به دل مامان راه نرم... نمیدونم

تا همین چند روز پیش هر چی می شد ... میگفت بخاطر تو این جوری شدم!!!!!!!!!!

والا بخدا من تا جایی که یادم میاد از زمان بچگی من همین مدلی بود

یعنی مثلا اگه یادش میره ناهار میخواسته چی بپزه ربطی به سن و سال یا حتی

مشکلات الان من نداره!!

خدا میدونه چقدر این یکی دو سال گذشته غم روی دلم نشت

برای اینکه مامان هیچ جا همدردی نکرد با من...ما تو ی خونه زندگی می کنیم

کنار همدیگه هستیم.... ولی از هم خیلی دوریم

نه اینکه فکر کنید با هم حرف نمی زنیم

تا دلتون بخواد مامان حرف میزنه

ولی حرف های مامان تهش برای من ی آه سرده...

به راب میگم روزی که برای اولین بار مرحوم رو دیدم

اصلا از خودش و مخصوصا از مادرش انرژی مثبت نگرفتم

ولی مامان گفت مرحوم خیلی انرژیش مثبت بوده!!!

من باید به حسم اعتماد می کردم

و نکردم

ی بار تو دورانی که حرف میزدیم برای آشنایی من همه چیز رو تموم کردم

مرحوم با مامانم حرف زد و مامانم رو راضی کرد که دوباره فرصت بهش بدم

تمام مدتی که مشکل داشتیم

مامانم اصلا به حرف های من گوش نمی داد

چنان رفتاری با مرحوم داشت که انگار من عروسم و مرحوم پسرش!!

به راب میگم مامانم میدونست ما ازدواج نکردیم

ولی روزی که از مامانم کمک خواستم برای جدایی کمکم نکرد

اسفند نود و پنج یکی از بدترین ماه های زندگیم بوده

مامان اون روزها پشت من نایستاد ....

راب میگه طلاق موضوع خیلی سنگینی هست بهی

برای خانوادت خیلی سخته

من حتی ندیدم ی زن به اندازه تو قوی باشه و بتونه از مرحله طلاق راحت عبور کنه

میگم تو وقتی من و دیدی که خودم رو جمع و جور کرده بودم

روزهای شک و تردیدم رو پارسال خرداد وقتی می رفتم پیش مشاور دوم باید

می دیدی... روزهایی که حتی بعد اون ماجرا جسم و روح نیمه جونم رو کشیدم

تا ی مشاور دیگه و دوباره حرف زدم و دوباره چنگ زدم به قلبم

روزهایی که تصمیم گرفتم برای جدایی..

میگه با این وجود باز هم میگم خیلی قوی بودی...

حالا مامان در مورد راب کاملا سکوت کرده

نه میگه آره نه میگه نه

 

نزدیک ظهر با راب حرف زدم

برای افطار مهمون بود خونه برادرش

عصر یکم راه رفتم و شب قبل یازده بود که خوابیدم

 

 

 

۵ نظر ارسال شده است

  1. آها سی تی برای این بود....
    چقدر گیج شدم اینروزا من
    در پاسخ
    عزیزم
    ۱۱ خرداد ۹۸ , ۰۰:۲۰
  2. سلام عزیزم.خوبی؟خوشحالم برات که داری عشق رو تجربه مبکنی.بهی جان سعی کن خودت تصمیم بگیری و تحت تاثیر حرفهای اطرافیان نباشی.دوستت دارم.
    در پاسخ
    سلام پری جان
    تجربه فوق العاده ای بود پری جونم
    ولی عشق همیشه با درد همراه

    حتما خودم تصمیم می گیرم این بار

    من هم خیلی دوستت دارم
    ۴ خرداد ۹۸ , ۰۷:۴۵
  3. :)
    در پاسخ
    عزیزم
    ۴ خرداد ۹۸ , ۰۱:۴۳
  4. چقدر سخته که اینقدر دورید از هم
    مامان امین ترین آدم دنیاست و اگر تو رو درک نکنه خیلی سخت میشه
    ان شالله بعد از این بیشتر بهم نزدیک باشید

    خوشحالم کسی پیدا شده که توی ساکت رو به حرف میاره تا این برون ریزیا با زبون انتفاق بیفته نه با دردای عجیب غریب
    ان شالله کبدتم هم مشکلش رفع شده تا حالا
    در پاسخ
    من و مامان با هم متفاوت هستیم غزل....

    من هم خوشحالم
    انشالله
    ۴ خرداد ۹۸ , ۰۰:۲۳
  5. شاید بهتر باشه مامان رو در جریان همه چی رابطه با راب نزاری. در هر صورت طرز تفکر و نگاه پدر و مادرها با ما یکی نیست. بزار یکم روحت به آرامش برسه.
    نمی دونی چه حضی می برم از خوندن نوشتهای این روزهات. هر دفعه که می خونمت دلم غش می ره. تو لیاقت بهترینها رو داری عزیزدلم
    در پاسخ
    مامان فقط میدونه که بیرون میریم
    نمی دونه بین ما حس خاصی وجود داره
    فکر میکنه ی خوش اومدن ساده
    ی حس خوب حرف زدن ....

    مامانم با بیرون رفتن ما مشکلی نداره
    چون خودمون دو تا خیلی رعایت می کنیم
    و حتما با اطلا میریم و جایی که میریم رو اعلام می کنیم

    ویرگول جونم مرسی عزیزم
    ۴ خرداد ۹۸ , ۰۰:۰۴
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">