ظهر ناهار خوردیم و یکم با مامان حرف زدیم

قرار بود عصر برم سمت مرداویچ و از چند تا مغازه اون سمت خرید کنم

ساعت نزدیک هفت بود که رفتیم بیرون

یکم چرخیدیم و من از روسری فروشی های شیخ صدوق سه تا روسری خوشگل خریدم

دخترک میگفت با چه مانتو ای میخوای ست کنی؟

گفتم نمیدونم فعلا دنبال روسری خنک و نخی می گردم

خوب به نظرم قیمت روسری ها نسبت به سال قبل بالا نرفته بود

چون از همین مغازه پارسال روسری خریده بودم همین قیمت

روسری ها رو شاد برداشتم

اومدم خونه دوباره سر کردم و دوستشون داشتم

بعد از روسری رفتم عطر بخرم

تو رنج قیمتی که من میخواستم هیچی نداشت!!

گفت بعدا سر بزن

از لباس فروشی سعادت آباد هم ی بلوز خوشگل خریدم برای زیر مانتو

داخل مغازه بودم امید زنگ زد و ی چند دقیقه ای حرف زدیم

نظرش رو پرسیدم در مورد رنگ ... نظرش رو گفت و من همیشه تعجب میکنم

که مگه ی مرد هم می تونه تا این حد ریز بین باشه؟

ی مدت بیرون که میرم توجهم جلب شده به آقایونی که همراه خانم هاشون اومدن برای خرید

و دارن نظر میدن! مثلا خودشون بین مانتو ها می چرخن و مانتو انتخاب می کنن و میگن خانومه بپوشه!

اومدیم سمت خونه

ی نگاه به برنامم کردم

فکر کنم فقط ی نگاه به جزوه زبانم کردم و وسایلم رو جمع کردم

اتاق رو جارو زدم و با مامان تی وی نگاه کردم

شب زود خوابیدم

پنجشنبه صبح که بیدار شدم

مامان گفت چقدر هوا بده امروز

ولی خوب من کلی کار داشتم بیرون

باید می رفتم برای کارهای نهایی شناسنامه

شلوار ورزشیم رو می دادم کوتاه کنه

و ی چند تا خرید دیگه داشتم

امید جلسه بود از هشت صبح تا پنج بعد از ظهر

شب قبل گفته بود بین کارم تماس می گیرم

از خونه اومدم بیرون و دیدم وای چقدر هوا خرابه

نمیدونم چرا حماقت کردم و برنگشتم خونه

منی که میدونم چقدر ریه هام حساسه!

اول رفتم خیاطی که بسته بود

بعد رفتم سمت دفتر خدماتی و کار شناسنامم انجام شد و گفت زیر یک ماه پست میکنه

برگشتم سمت خیاطی و شلوارم رو دادم برای کوتاهی

خرید کردم و کارم تموم شد برگشتم خونه

ولی انگار آهک ریخته بودن داخل شش هام

به سختی نفس می کشیدم

یکم که گذشت حالم بهتر شد

و به نظر می رسید هوا هم بهتر شده

عصر اسنپ گرفتم برای ابن سینا

قصدم این بود پارچه بخرم برای دوخت مانتو

مانتو بنفشی که دوختم خیلی خوشگل شده

مدلش رو دوست دارم و رنگش رو

از همه مهم تر هیچ جا تن کسی نمی بینم

چون طرح و مدلش رو خودم دادم به خیاط و ایده خودم بود

چند وقت پیش حرف خرید مانتو شد

امید گفت مانتو بفشه ی چیز دیگه است و بین تمام مانتو ها از همه خوشگل تره

گفتم خوب این مانتو رو دوختم

نظر امید این بود وقتی آنقدر خوب میدوزه خیاطتت که اصلا مشخص نیست دوخته

و خودت دوست داری چرا بخری؟

قبلا تو وبلاگ گفتم که من از پارچه فروشی یلدا بانو خرید میکنم

کارت تخفیفم رو همراه خودم برده بودم

ی پارچه لیمو ای خیلی ملیح و خنک خریدم

دو متر گرفتم که راحت مدلی که میخوام خیاط بتونه در بیاره

دنبال جنس کرپ حریر بودم که رنگ سبز فسفری و ی رنگ نیلی پیدا کردم

تازه دلم کرم و صورتی کم رنگ هم میخواست

چرا آنقدر در مقابل پارچه من از پا در میام؟

سری قبلی که پارچه بنفشه رو خریده بودم

من متری سی و پنج خرید کردم (البته نه از یلدا)

خیاطم گفت وای چه گرون و فلان.... برو از فلان جا بخر

ی بار که از شاهین شهر بر میگشتم

سر راه رفتم مغازه ای که آدرس داده بود

متری بیست و پنج ... ولی جنسش اصلا خوب نبود

به این لختی و خوشگلی نمی ایستاد تو تن

و اما مدل های مانتو ای که پیدا کردم برای دوخت

 

برگشتیم سمت خونه و من با خیاط قرار گذاشته بودم که برم شلوارم رو بگیرم

نا سلامتی برای باشگاه شنبه لازمش داشتم

رفتم و خیلی شیک خانومه اصلا نیومده بود عصر

هیچی دیگه مجبور شدم برم ی شلوار دیگه بخرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اومدیم نزدیک خونه حس کردم دیگه اصلا نفسم بالا نمیاد!

رسیدیم خونه افتادم رو مبل و به سختی نفس می کشیدم

امید چند باری زنگ زده بود و حرف زده بودیم بین کارش

باید جمعه صبح می رفت یکی از شهر های اطراف

با همکارش تصمیم گرفتن پنجشنبه شب برن

امید که رفت غم عالم نشست رو قلبم

خوب من هیچی نگفتم که نرو

نمی خوام به خاطر من کارش به مشکل بخوره

چون واقعا ی جاهایی کارش حساسه و نهایتش اینه که حرف من

تمرکزش رو بهم میریزه

اینه که سکوت میکنم و اینجوری اذیت میشم

ساعت ده رسیدن و رفتن هتل

قرار بود شب ی کاری رو بنویسه

ساعت دوازده ی عکس فرستاد

تمام اتاق شده بود کاغذ های مچاله!! پیام داده بود دلم برات تنگه نمی تونم تمرکز کنم!

ی جوری انگار از دست من سر این عدم تمرکز ناراحت بود... البته چیزی نمیگه...من اینطوری حس کردم

حالا من خودم حالم گرفته بود!! یکم حرف زدم تا آروم شد

هر چی فکر میکنم چرا باید ما دو نفر این حس رو داشته باشیم نسبت بهم هیچ جوابی پیدا نمیکنم!!

خدا میدونه تا حالا چند بار مسیر روز اول تا به امروز رو مرور کردیم

اینکه من چکار کردم.... تو چکار کردی؟

یعنی بارها و بارها از اولین کلمه تا آخرین کلمه رو مرور کردیم

حتی دنبال مقصر گشتیم

دنبال دلیل این حس

دنبال چرایی این حس!

خوب کامل می فهمم امید داره اذیت میشه

شاید اون حتی از من کلافه تره

چون من این سمت تصمیمم رو نگرفتم

چون هیچ امیدی بهش ندادم

خلاصه که حال جسمیم خیلی بد بود

این دوری هم کامل اذیتم کرد

جمعه پنج صبح پیام داده نباید می اومدم!! اشتباه کردم

(حالا انگار اصفهان بود فرقی می کرد... نمیدونم چرا این دوری راه آنقدر به جفتمون زور اومد!!)

جمعه بی حال بودم به شدت

نمی تونستم نفس بکشم

از صبح خواب بودم تا پنج بعد از ظهر

فقط ی بار بلند شدم ناهار خوردم و ی بار هم صبحانه

سعی کردم هی مایعات بخورم

عصر حالم بهتر شد

سر خودم رو گرم کردم تا زودتر شنبه برسه

به مامان گفتم بیا بریم سینما .. گفت نه بریم سی تی سنتر

آماده شدیم و اسنپ گرفتیم

ساعت هفت بود که رفتیم بیرون

ی عطر خیلی خوش بو تو حراجی خریدم

مامان خرید کیف داشت که چیزی پسند نکرد

برگشتیم خونه ساعت ده بود

یکم تلفنی حرف زدیم و خوابیدم

برعکس تصورم که فکر می کردم چون تمام روز خواب بودم

شب خوابم نمیره!!

ی نفس تا صبح خوابیدم

امروز صبح باز یکم بی حال بودم

باشگاه هم نتونستم برم!! دو تا شلوار مونده رو دستم ....

کم کم تا ظهر بهتر شدم

ساعت چهار دوش گرفتم

و الان منتظر نشستم ساعت بگذره تا کار امید خان تموم بشه و بریم بیرون

از سه شنبه ندیدمش

و به حساب خودش پنج روزه که ندیده منو!