مامانم شخصیت وابسته داره و من دلم میخواد یکم فضا داشته باشم برای خودم

هنوز نمی دونم چه تصمیمی باید در این مورد بگیرم!

مشکل اینه که من می مونم خونه تا به کارهام برسم و هر روز که از خواب بیدار میشم

باید حسابی کار کنم تا بتونم برنامم رو جمع کنم

از اون طرف مامان حوصلش سر میره!

پارسال این موقع ها یادمه شش صبح از خونه میزدم بیرون و تو اتاقم دانشگاه کار می کردم تا عصر

خوب خیلی فرقشه با الان

کمتر خسته میشم... پوستم سر حال تره... رفت و آمد یکی دو ساعته ندارم

ولی از اون طرف سر و کله زدن با مامان نابودم کرده بعد چند ماه!!

میگم خوب اشکال نداره در اتاق رو می بندم و سعی میکنم تمرکز کنم

مامان میاد کولر رو خاموش میکنه!!!! میگه سردمه

خوب آخه مگه اتاق من چند در چنده که بتونم بدون تهویه کار کنم؟؟؟؟؟؟؟

چند بار سعی کردم در کمال آرامش از مامان بخوام موقعی که با تلفن حرف میزنه

بره تو اتاقش و در رو ببنده!!

امروز به مامان میگم به بچه دوساله هم چند تا آموزش بدی بعد ی مدت یاد می گیره!!

حالم از اتفاق های دادگاه و مغازه ...........خانواده پدری دیگه بهم میخوره!!

یعنی مامان هلاکم کرده آنقدر با تلفن با داداش و بابا حرف میزنه!!

تازه دیروز ی داستان جدید داشتیم!!

میگه طبقه سومی کلک زده و قبض خودش رو داده به ما و قبض ما رو برداشته!!!!!!!!!!!!!!

یعنی خدا میدونه اینجور وقتا و بعد اینکه ذهن خودم هلاکه از خستگی

چقدر باید آرامش خودم رو حفظ کنم

میگم شما هم قبض رو نده... اینجوری گازشون قطع میشه!! اون هم قبض ما رو داده

اینجوری یاد میگره حواسش رو جمع کنه و  جریمه میشه

حالا اختلاف قبض ها شش تومن بوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

(ای کیو سان هم بود می موند تو جمع کردن اینجور مشکلات والا)

من اصلا شک دارم همسایه این کارو کرده باشه........یعنی زشت نیست بره گیر بده به همسایه؟؟؟؟؟؟

اگه مطمئن بودم حق با مامانه اصلا حرفی نبود...

کلی با مامان حرف زدم که بذار تو این ساختمون آرامش داشته باشیم

اصلا حوصله اخم و تخم و رو کج کردن همسایه ها رو ندارم

سرمون تو کار خودمون باشه!!

خیلی اختلافه بین اینکه خونه پدر مادرت زندگی کنی و هیچ مسئولیتی نداشته باشی

تا اینکه پدر یا مادرت با تو زندگی کنن و همیشه مسئولیت همه چیز با تو باشه!

تا اعتراض کنم ... زود و الکی بگه من میخوام برم

حتی فکر میکنم اگه مستقیم و واضح از مامان بخوام

به زندگی شخصی من احترام بذاره و برگرده پیش بابا

نه تنها نمیره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بلکه من وارد دسته ی بچه های نمک نشناس هم میشم و

از این به بعد باید با این جرم هم زندگی کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مامان از ساعت هفت رفته بیرون و هر روز حداقل شش یا هفت تا بازه پنج دقیقه با

من سر بیرون رفتن کل کل میکنه!!!

ترجیح میدم نرم بیرون و خونه باشم و تو سکوت خونه بتونم یکم فکر کنم

وسط ی مقالم گیر کردم و خیلی قشنگ به بن بست خوردم

باید روزها و هفته ها فکر کنم شاید بتونم این گره رو باز کنم

و این یعنی نیاز دارم تو سکوت باشم و فکر کنم... کسی تمرکزم رو بهم نریزه

حالا مامان رفته بیرون ... و من تو سکوت خونه دارم کمی می نویسم تا خودم رو سبک کنم

این از ماجرای مامان

بریم بعدی....

از امید دیروز صبح که پیام صبح بخیر فرستاده بود خبری نداشتم

می دونستم کار مهمش تا ساعت نه تموم میشه و بعدش زنگ میزنه

ولی ساعت سه ظهر پیام داد که حال مادر دخترک خوب نیست و بیمارستان بستری شده

باز برگشته به دوره های سخت بیماریش و فراموشی گرفته

دلم برای دخترک میسوزه

تا شب فقط ی بار حرف زدیم و امید تمام مدت کنار دخترش بود

قرار بود به مادر دخترک شوک بدن

که البته موافقت نکرد...

حالا همه این ها به کنار

دکتر به امید گفته شک دارم و حس میکنم این خانم تظاهر میکنه!!!

امید می گفت بعد هشت سال به دکترش اعتماد دارم و میدونم نظر اشتباه نمیده

دکترش خواسته شوک به مریض بده تا بعدش بتونه نظر درست بده

مادر دخترک اصلا قبول نکرده ....

امید برای من ی سری ماجراهارو تعریف کرد و اتفاق هایی رو کنار هم گذاشت

بیشتر نظرش این بود که ممکنه گزینه ی تظاهر درست باشه

سعی کردم گوش بدم و نظر خاصی ندم

چون به هر حال به نظرم واقعا جای نظر دادن نیست

و اصلا درست هم نیست که من بخوام نظر بدم

فقط به ذهنم میرسه که دنبال جلب توجه هست

البته این رو به امید نگفتم

خوب به نظرم خیلی دردناکه که از ی زندگی بیای بیرون و بعد دوباره دنبال جلب توجه باشی

سرزنشش نمیکنم اگه واقعا اینطور باشه

قلبم حتی درد می گیره از فکر کردن به حسی که داره

خدا می دونه ی زن تو این لحظه ها تو ذهنش چی میگذره!!

شاید اگه امید رو نمی شناختم.. و از دور نظارگر زندگیشون بودم

تا این حد درکش نمی کردم

ولی امید به شدت پتانسیل این رو داره که همسرش عاشقش باشه و براش حتی بمیره

کنار امید بودن ی حس عالی و نابه که شاید تا همسرش نباشی نتونی درک کنی

امیدوارم شرایط براش بهتر از این پیش بره...

اگه مشخص بشه که تظاهر می کنه... میدونم که غرورش نابود میشه

اینجور که من تو این مدت کوتاه متوجه شدم

زن مغروری بوده و احتمالا هست

این از ماجرای مکالمه دیشب

امروز صبح زنگ زده بعد احوالپرسی ... نگران زندگی منه!!

میدونم زندگی من ... مخصوصا این روزهام به شدت از بیرون عجیبه

اینکه یکی صبح بیدار میشه و ساعت ها داره پشت میز کار میکنه

عجیبه میدونم!! زندگی اجتماعی !!! (نه که خیلی هم چنگی به دل میزنه) نداره

خوب بقیه تو ذهن من نیستن

نمیدونن دارم دونه دونه آجر های زندگی که میخوام رو روی هم میذارم

دارم تلاش میکنم سمت و سوی کارهام متفاوت باشه

و این بهای سنگینی داره....کار کردن رو ی موضوع جدید... یعنی گذاشتن توان و نیروی جدید

یعنی سوزوندن ی تابستون دیگه پشت میز

همه این ها رو بهتر از بقیه میدونم

و این انتخاب منه

صادقانه بگم از حرفای امید ناراحت شدم

میدونم روی هر چیزی حساس شده

میدونم از اینکه همچنان پیگیر رفتن هستم ناراحته

یک هفته ای هست دارم ی فایل آماده میکنم

میخوام شروع کنم به ایمیل فرستادن و چک کردن پوزیشن ها

هر چند باید صبر می کردم مقاله آخری با استاد جان پذیرفته بشه بعد

ولی خوب برای آماده کردن فایل وقت نیاز دارم و زمان می بره

میخوام به استاد جان بگم برام توصیه نامه بنویسه

ی دونه قبلا نوشته باید کمی تغییرش بده و عنوانش رو عوض کنه

امروز ظهر فکر می کردم امید این روزها تو شرایط سختیه

باید کمی مهربون تر باشم!!!

بریم بعدی.....

شنبه دفاع مریمه

تصمیم دارم براش ی کتاب ببرم به عنوان هدیه

من خیلی سخت نمی گرفتم تو هدیه دادن

یعنی سبک ...سنگین نمی کنم

همیشه سعی میکنم چیزی گردن کسی نداشته باشم

مریم رو ی بار پارسال همین موقع ها بیرون دعوت کردم

موقع حساب کردن اصلا تکون نخورد

خوب به نظرم خیلی زشت بود

حداقل ی تعارف میزد

ریلکس نشست من رفتم حساب کردم و برگشتم

گفتم اشکال نداره 

دو هفته بعد دعوتش کردم خونه

برام ی جعبه شکلات آورد

مامان میگه بی حساب شدید!!!!

چطوری حساب میکنه؟؟

باز گفتم دوستمه اشکال نداره

ماه بعدش مامان دعوتمون کرد باغ رستوران

و باز مریم هیچی!!

یعنی اصلا واکنشی نشون نمیده موقع حساب کردن

حتی ی تعارف!!

شهریور اومد دفاع من و برام ی کتاب آورد

مامان میگه بی حساب شدید!!

(دوست داره مریم رو دعوت کنم باز خونه یا بریم بیرون و البته من حساب کنم!!

برای همین هی تلاش میکنه ی جوری حساب کتاب کنه که مریم با من بی حساب شده:))))))))))

تو این یک سال چندین بار زنگ زدم

گفتم بریم بیرون

مثلا ی بار قرار سینما داشتیم

رنگ زد گفت بریم ی جایی بشینیم

که دیگه من اصلا هماهنگ نکردم و کنسل کردم

با اینکه سر کار میره و درآمد داره!!

واقعا درک نمی کنم چرا بعضی ها این مدلی هستن؟

بعد مامان میگه چرا دوست نداری؟

چرا تنهایی؟؟

خوب آخه اگه قراره تو رابطم با ی دوست سر اینجور چیزا باهاش کل کل کنم

که اصلا اون رابطه و اون دوستی رو نمی خوام

شنبه بخاطر دفاع مریم کلاس ورزشم رو نمی تونم برم

و احتمالا باید برم جبرانی!!!!!!!!

ی کتاب دارم که نو هست و اصلا نخوندمش... فردا تو باکس میذارم و می برم برای مریم

 

 

خیلی نق زدم میدونم

از صبح دارم این پست رو می نویسم و الان یکم سبک شدم

 

 

۱۸ نظر ارسال شده است

  1. کاملا قبول دارم ...مخصوصا تعریفها...منظورم همسر سابق امید بود...یا مادر همسرشون..یا دوستای مشترکی که داشتن
    در پاسخ
    نظری در مورد همسر سابق ندارم... یعنی وقتی می بینم نمی تونه این روزها قاطعانه تصمیم بگیره
    نمی تونم خیلی روش حساب کنم برای تحقیق
    مادر بزرگ دخترک گزینه ی خیلی خوبیه
    دوستان مشترک زیاد دارن و داشتن
    ولی میدونی نسترن حتی الان وسط جواب دادن به کامنتت عزیزم می بینم هیچ تمایلی به تحقیق ندارم
    شاید بعد ها این حس تغییر کنه .. ولی الان واقعا نه
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۱۵:۵۰
  2. کاملا قبول دارم ...مخصوصا تعریفها...منظورم همسر سابق امید بود...یا مادر همسرشون..یا دوستای مشترکی که داشتن
    در پاسخ
    تعریف ها ... وای از تعریف ها
    اتفاقا خیلی از این تعریف ها درسته
    ولی برای اون مرد یا زن در جایگاه پسر و برادر و خواهر و دختر بودن
    نه در جایگاه ی مرد و زن در زندگی مشترک!!
    خیلی فرقه بین ی برادر خوب و پسر خوب و ی همسر خوب
    هر چند ی پسر که برای پدر و مادرش بچه ی خوبی باشه
    قطعا پتانسیل این رو داره که همسر خوبی هم باشه.. ولی کافی نیست و نمیشه روش حساب کرد
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۱۵:۴۹
  3. سلام
    از قدیم میگن دوتا استکانم توو یک سینی بلاخره بهم میخورن.... هر وقت من این حس مادر و دختری رو دارم، یاد حرف بابام میفتم که بچه بودیم، وقتی با داداشم با هم دعوا میکردیم، نصیحتمون میکرد که فردا روز بزرگ میشین باید با یکی دیگه زیر یک سقف برید و اگر حالا نتونید با هم بسازید فردا با یه غریبه که میشه آشنا چطور میسازید و .... منم بخودم میگم صبور باش😀

    در پاسخ
    سلام مرضی جان
    نظر من اینه که این حرف برای سالها پیش درست بوده
    یعنی زمانی که بچه های هر خونه در ی سن مشخص ازدواج می کردن و مستقل می شدن
    الان شرایط فرق کرده
    خیلی از جوون ها با وجودی که کار میکنن و درآمد دارن ولی از نظر مسکن هنوز وابسته هستن به پدر و مادرهاشون
    و با اون ها زندگی میکنن
    عقل و منطق میگه تو این شرایط ...همه اعضای خونه باید همدیگه رو درک کنن
    پدر و مادر استقلال بچه ها رو .. حفظ حد و حدود همدیگه رو
    تو هر رابطه ای باید احترام به خواسته های دو طرف باشه
    سازش خیلی خوبه... ولی مثلا تو رابطه من و مامان بعد چهار سال دیگه جواب نمیده چون من کم آوردم!!!!!!!!
    معنی حرف پدرت رو کامل درک میکنم و میدونم چقدر درسته
    ولی باز هم میگم برای قدیم ها بوده که مثلا دختر نهایت تا بیست سالگی باید با اعضای خونه می ساخته و این سازش جواب میداده
    آیا مثلا ی دختر در سن چهل سالگی هم همون اندازه انعطاف فکری و رفتاری داره؟
    مسلما نه
    اینجاست که سازش دیگه معنایی نداره... بلکه احترام متقابل فقط جواب میده
    ۱۵ تیر ۹۸ , ۱۳:۴۶
  4. دل پری داشتی و نوشتی...
    برای همش هم حق داشتی بهی عزیزم...
    بهتره مادر دو سه روزی حتی برن و برگردن...میدونم سخته ولی همین دوری کوتاه هم میتونه نتایج خوبی داشته باشه...

    برای همسر سابق امید ناراحتم...حتی اگر تظاهر هم باشه سخته...واینکه اون دکتر رو چه حسابی داره این حرف رو میزنه؟ پس چرا اولش متوجه نشده؟
    شما عاقل هستید و بالغ ولی حتما قبل ازدواج با چندین نفر صحبت کنید...

    اگر رویای رفتن دارید پیگیرش باشید... من همیشه عااشق رفتن و پیشرفت کردن بودم ...وقتی مجرد بودم خانواده ام گفتن ازدواج کن برو...وقتی ازدواج کردم انققدر درگیر زندگی و مشکلاتش شدم که خودم رو هم فراموش کردم چه برسه به رویاهام... و حرفهای همسر هم که "تو آدم رفتن نیستی" بی تاثیر نبوده...
    در پاسخ
    نظر خودم هم همینه...ولی قبول نمی کنه

    امروز با امید حرف زدم
    تو پست جدید می نویسم

    نسترن جانم ... اصلا دیگه به تحقیق قبل ازدواج اعتقادی ندارم!! نه اینکه بگم نباید انجام بشه
    میگم روش نباید خیلی حساب کرد
    مخصوصا روی تعریف ها!!

    امیدورام اگه صلاحت در رفتن هست
    شرایطش برات فراهم بشه و به خوشی بری
    ۱۵ تیر ۹۸ , ۱۱:۳۷
  5. با سلام و احترام و آرزوی سلامتی و شادی

    با وبلاگ شما از طریق وبلاگ عالی آشناشدم، درصورت امکان و صلاحدید برای بنده نیز رمز ارسال بفرمایید.
    موفق باشید
    در پاسخ
    سلام رمز برای شما ارسال شد

    ۱۵ تیر ۹۸ , ۱۰:۵۸
  6. سلام عزیزدلم
    نق نزدی حس کردم خیلی خیلی ذهنت خسته شده
    باید به خودت استراحت بدی حتما
    لازم داری

    در مورد مامان که ما باید فقط گوش بدیم و قضاوت کار ما نیست چون تو شرایط تو نیستیم... ولی من خوب میدونم که زندگی کردن با والدین از یه سنی به بعد واقعا سخت میشه

    خیلی خوبه که مشکلات امید را درک میکنی
    و اینکه از شخصیتت چیزی غیر از این انتظار نمیره
    ولی میدونی ، از یه جایی به بعد همه چیز برای آدم کم رنگ میشه... مراقب باش... امید همینقدر که مهربونه زود بهت وابسته شده ... و احساس میکنم تو زیاد هم بهش وابسته نیستی... اون الان شرایط بدی داره و خیلی زود ضربه میخوره ... هوای دلش را داشته باش

    در مورد دوستی هم زیاد دودوتا چهارتا کردن درست نیست
    ولی دوستی که قدر دوستی را نمیدونه لایق دوستی نیست
    پس تو خودت تصمیم بگیر
    کتاب بهترین گزینه برای هدیه دادن هست...

    در پاسخ
    سلام تیلو جانم
    اوووووووووووهوم... خیلی هم سخت میشه.. میدونم که درک میکنه
    نه عزیزم راحت باش این حرف چیا
    کامنت ها بازه که نظر بدید

    من وابسته هستم...اینجوری نیست که یک طرفه باشه
    ولی خوب اون بیشتر بیان میکنه.... بیشتر ابراز محبت و علاقه میکنه
    شاید اگه من هم تکلیفم با خودم مشخص تر بود... راحت تر بودم در بیان

    خودش که میگه بعد ده سال ... دیگه من و دخترک عادت کردیم
    و بعد جدایی امید خیلی کم در جریان دکتر رفتن های خانمش بوده
    و بیشتر میخواد کنار دخترش باشه تو این روزها
    سعی میکنم... مرسی عزیزم از یاد آوریت

    امروز دفاعش بود... کتاب رو هدیه دادم و خوشحال شد
    ۱۵ تیر ۹۸ , ۱۰:۲۳
  7. خب واقعا ادم وقتی سنش از یه حدی میره بالا زندگی با پدر و مادر واسش سخت میشه. خودم هم تجربه ش را داشتم قبلا
    امیدوارم زندگیت همونجور که خودت دوست داری پیش بره عزیزم
    در پاسخ
    انشالله فرزانه جانم
    همیشه خوش باشی
    ۱۵ تیر ۹۸ , ۰۹:۴۴
  8. سلام
    در مورد رفتار مامانت، همشون اینطوری ان، ما هم در خونه همین مشکلو داریم. هزار بار بهش بگم این رفتارت اذیتم می کنه دریغ از یه ذره محل گذاشتن، انگار نه انگار. 
    یک دوستی دارم به خاطر همین رفتار مادرش، مجبور شد تو شهر قم!!! خونه مستقل از مادرش بگیره!
     برا همین انسان از یک سنی به بعد باید مستقل باشه، در بچگی چون بچه احساس استقلال نمی کند برای همین با مادرش به مشکل نمی خوره، چون عملا همه تصمیمات خونه  و همه جای خونه مال مادره نه بچه. ولی در بزرگسالی هم مادر و هم بچه هرکدام ادعای فضا (نه لزوما فضای فیزیکی) دارند، برای همین همیشه به مشکل برمی خورند.
    چاره ای نیست یا باید جدا شی یا تحمل کنی. با این حساب فکر نمی کنم هدفشون اذیت کردن باشه ولی نمی فهمم چرا حرف آدمو به حساب نمی آرن و کار خودشونو می کنن!! :))
    در پاسخ
    سلام ربی جانم
    در مورد رفتار مامانت، همشون اینطوری ان، عاشق این بخش کامنتت شدم
    درد مشترکه پس!!!!!!!!!!!!
    خوب چرا واقعا؟؟؟؟؟؟ این حداقل رابطه با دیگرانه... احترام به خواسته های اعضای خونه
    ای خدا.... تو قم خیلی سخته درک میکنم
    من شاید اگه خونه پدرم بودم آنقدر به مشکل نمی خوردم با مامان
    اینجا چون تنها هستم باید خیلی بیشتر احتیاط کنم در روابط با همسایه ها

    منم نمی فهمم
    من جدا بودم و مستقل...
    ۱۵ تیر ۹۸ , ۰۱:۲۳
  9. معتقدم اگه روزی بخوام واقعا در مورد این موضوع بدونم 
    باید با مادر بزرگ دخترک و خاله اش صحبت کنم ..حتی با مادر دخترک  و دخترک


    واقعا بهترین کار وتحقیق همینه چون بجث یه عمر زندگیه شوخی نیست وقابل ریسک هم نیست 
    دخترک اگه واقعا منصف باشه بهترین کس برا تحقیقه هرچند قبلا نوشتی از طریق یکی از بستگان تا حدودی تحقیق کردی ؟

    یه سوال ذهنو قلقک می ده آیا واقعا طی هفت سالی که از همسرش جدا شده هیچ کس دیگه ای تو زندگیش نبوده؟!
    در پاسخ
    بله شوخی نیست...ولی میدونم که تحقیق هم خیلی موثر نیست
    تا با ی نفر مدت ها زندگی زیر ی سقف نداشته باشی نمی تونی بشناسیش
    یعنی مادر و دختر ی مرد هیچ وقت نمی تونن نظر درستی بدن
    مگر اینکه در مورد نکته های منفی بگن...ی خصوصیت یا ویژگی منفی
    و گرنه به نظرم روی تحقیقات مثبت نمیشه حساب کرد

    دخترک به پدرش فوق العاده علاقه داره... مطمئنم هیچ حرفی که به ضرر پدرش باشه نمیزنه
    به نظر خودم مادر بزرگ و خاله گزینه های بهتری هستن
    نمیشه بهش گفت تحقیق
    دفتر امید دقیقا رو به روی کلینیک خاله دومی هست
    خیلی اطلاعات کمی تونستم بفهمم.. که البته اون زمان غنیمت بود

    من اصلا ننوشتم کسی تو زندگیش نبوده... یادم نمیاد
    اگر جایی نوشتم حتما بگید
    تو یکی از پست ها نوشتم که ی روز که بیرون بودیم خود امید شروع کرد به حرف زدن
    و در مورد چند تا سوال که روزهای اول پرسیده بودم و کلی جواب داده بود
    توضیح بیشتری داد
    یکیش همین سوال شما بود... در مورد این موضوع کامل توضیح داده همه چیز رو
    ۱۵ تیر ۹۸ , ۰۰:۳۵
  10. راستش بهی من خیلی وقته فکر میکنم که بهتر بود مامان برگردن پیش بابا. حتی قبل از جدایی از مرحوم هم همین فکرو میکردم. ولی راست میگی خیلی سخته گفتنش. ولی به نظرم با یه جمله بندی مودبانه اینو ازشون بخواه و در حقیقت این لطف رو به خودت بکن. فکر میکنم انگ یه دختر قدرنشناس بهت بخوره یا یه ذره بعدش دردسر و چالش داشته باشی اما بازم فکر میکنم می ارزه. البته بازم من و بقیه دوستان نمیتونیم جای تو تصمیم بگیریم و من خودم خیلی از نظر دادن تو زندگی دیگران خوشم نمیاد. ببخش اگه فضولی کردم...

    در پاسخ
    برای من خیلی سخته عسل که بخوام موضوع رو مطرح کنم
    بله...امروز باز خود مامان حرف رفتن رو زد ... من در مورد چند روز دوری حرف زدم
    ولی روی دنده لجبازیه

    نه عزیزم این که نظر دادن تو زندگی دیگران نیست قربونت
    خوشحال میشم اتفاقا نظرت رو میگی
    ۱۴ تیر ۹۸ , ۱۸:۴۲
  11. ای خواهر چه دل پری داری 
    بیخود نیست اکثر کشورها بچه ها از یه سنی مستقل میشن ها 
    درست پدرومادر عزیز هستن ولی گاهی اوقات واقعا ادم نیاز داره برای خودش باشه ...
    شاید دخترک به مادرش گفته که پدرش عاشق شده و میخواد اینجوری جلب توجه کنه
    به هرحال دکترها زبل تر از ماهستن و هرچیزی رو متوجه میشن 
    ولی دلمم براش سوخت اگه واقعا داره تظاهر میکنه 

    در پاسخ
    چی بگم خواهر!
    دقیقا
    اتفاقا در دوری این عزیز بودنه حفظ میشه
    نه فکر نکنم.. آخه تازه نیست این مشکل
    خیلی منم جیگرم کباب شد برای هر زنی که سختی می کشه تو زندگیش
    ۱۴ تیر ۹۸ , ۱۷:۰۲
  12. میخواستم بگم با پدرت صحبت کن که اوشون از مامان بخوان که برگردن پیششون....ولی توی جواب کامنتا چشمم خورد که گفتی دوست ندارن بعد طلاق تنها باشی...
    من فک میکنم یه سفر تنهایی برو حداقل....سخته از برنامه هات عقب میفتی ولی کلی روحیه ت تغییر میکنی و انرژیت....
    راجع به همسر امید....شاید الان شنیده امید با توئه اینجور میکنه؟!!! خیلی سخته.....خدا کمکش کنه...یعنی جدیدا تظاهر میکنه یا کلا مریضی هاش تظاهر بوده؟!!!!!!!!!!
    برای رفتن....خوبه اقدام میکنی...فک میکنم یه بعد جدید از زندگی رو تجربه کنی....و اونجا تنهایی....تنهایی که اینروزا خواهانشی و بدستش نمیاری

    در پاسخ
    سفر دلم میخواد ولی واقعا برنامه ریزی مالیم خیلی بهم ریخته
    مگر فرجی بشه:)))))))))

    والا مه سو من دقیق نمیدونم همه بیماریش تظاهر بوده یا نه
    چون امید رو حضوری ندیدم و فقط تلفنی حرف زدیم
    ولی دکترش گفته این مدل فراموشی دست دادن به بیمار خیلی غیر طبیعه و بعد چند سال میگم که شک دارم
    به اینکه تظاهر میکنه به فراموشی!!

    تنهایی دلیل خوبی نیست مه سو برای رفتن
    من اگه خدا بخواد و موفق بشم برم
    ی زندگی پر تلاش و پر زحمت منتظرمه.. باید خیلی تلاش کنم و سختی بکشم
    ۱۴ تیر ۹۸ , ۱۴:۵۷
  13. اهان... فکر کردم  الان موضوع رو متوجه شده وبرای جلب توجه داره تظاهر میکنه. بنظرم هفت سال رو نمیشه تظاهر کرد.. زمان خیلی زیادیه
    در پاسخ
    الان متوجه نشده
    فکر کنم تو کامنت اشتباه نوشتم.. مشکل بیناییش تازه به وجود اومده ...ولی فراموشی رو چند ساله که داره
    دکترش خیلی وقته شک کرده.. ولی تازه به امید گفته


    ۱۴ تیر ۹۸ , ۱۲:۵۲
  14. بعضی زنها بیخیال همسر میشن وجدا میشن ولی به محض اینکه از اشنایی یا ازدواج جدید همسر خبردار میشن نمیتونن تحمل کنندو تلاش میکنن که برگردن وجای خودشون را باز کنند.دکترها معمولا در شناخت تظاهر با بیماراصلی اشتباه نمیکنن...شاید دخترک موضوع را به مادرش گفته
    در پاسخ
    مشکل از دست دادن بینایی و فراموشی رو هفت ساله که داره
    تو پست نوشتم که برگشته به همون حالت های قبلش
    نه در جریان موضوع ما نیست
    و دخترک چیزی نگفته

    اگر واقعا داره تظاهر میکنه... برای همیشه دخترک و امید رو از دست میده
    چون دخترک خیلی ساله درگیر مشکلات مادرش هست
    و اگه بفهمه همه این ها تظاهر بوده... حتما روی رابطش با مادرش اثر میذاره

    آخه هفت سال کم نیست... موضوع یک ماه و دو ماه و یک سال و دو سال نیست
    امیدوارم اینجوری نباشه و تظاهر نکرده باشه
    بعضی حرف های نگفته... اون هم برای سالها زن رو نابود میکنه
    ۱۴ تیر ۹۸ , ۱۱:۱۵
  15. همه پست ی طرف..اون خطی اخر که گفتی باید برم کلاس ورزش جبرانی ی طرف
    هاهاهاها
    در پاسخ
    عزیزم.............. مرسی از خصوصی نل جانم

    والا من همه این ها رو میگم... باور میکنی دیروز به مامان میگفتم
    حس میکنم عمدا ی کارهایی رو انجام میدی که من و ناراحت کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    بعد اینکه ده بار به ی نفر میگی ی کاری رو انجام نده ... ناراحتم میکنه... عصبیم میکنه
    و باز انجام میده!!
    چه فکری میشه کرد؟؟؟؟؟
    ۱۴ تیر ۹۸ , ۱۰:۲۰
  16. چه دل پری داری خواهر
    برای همه اش هم حق داری
    به شدت موافقم که از یک سنی به بعد باید خونه بچه ها از پدر مادر جدا سه واقعا
    من خودم قبل ازدواج به مامان میگفتم من دیگه دلم میخواد مستقل زندگی کنم
    راستش چون خودم کار میکردم دیگه حوصله درگیری های مالی خونه پدری رو نداشتم
    تا اونجایی هم که از دستم برومد مامانم رو حمایت کردم
    الان هم اصلا دوست ندارم در جریان مشکلاتشون قرار بگیرم
    الان خواهر طفلی رو میبینم که کلا با بابا نمیسازن
    هر دوشون روی هم حساس اند
    و بارها کانتکت پیدا کردن


    طفلکی اون خانم
    چه رنجی میبره

    خوب تو کار خوبی می کنی که اقدام می کنی. اگر یک روز مونده باشه به رفتن ات اما تسمیم به ازدواج با امید بگیری میشه نرفت
    اما اگر نتیجه رابطه اونی نباشه که باید دیگه شاید دیر بشه واسه اقدام به رفتن یا سخت بشه

    ان شالله که عاقبت بخیر بشی

    از آدمایی مثل مریم که تو خرج کردن اینقدر خشک اند اصلا خوشم نمیاد
    در پاسخ
    آره
    می فهمم چی میگی
    آدم دلش میخواد از ی جایی به بعد مشکلات حل یا تموم بشن
    کشش کشیدن مشکلات خیلی سخت میشه برای مدت طولانی

    من بیشتر با مامان مشکل پیدا میکنم
    چون دو تا آدم هستیم بدون ذره ای شباهت فکری

    امیدوارم مشکلش حل بشه

    آره عزیزم...

    مرسی .. انشالله خودت و ماهک

    منم خوشم نمیاد... یکی دو بار رو میشه تحمل کرد ولی نه بیشتر
    ۱۴ تیر ۹۸ , ۰۱:۱۸
  17. خب شاید بتونی به باباجانت غیر مستقیم بگی که نیاز داری کمی تنها باشی. اینطور ک من از حرفاتون فهمیدم باباجانتون خیلی منطقی هستن. حتی شده کمی مامانتون برن پیش پدرتون مثلا یک هفته. نمیشه؟؟
    در پاسخ
    بابام؟؟؟؟؟؟ بعد جدایی کلا مخالف تنها موندن من هست
    فکر میکنه ممکنه از طرف مرحوم مشکلی پیش بیاد
    بهار من به دو روز هم راضیم
    موضوع اینه که من باید به مامان این پیشنهاد رو بدم که برن حتی شده برای دو روز
    و گفتن این حرف من چه نتایجی داره!!!
    ۱۳ تیر ۹۸ , ۲۲:۲۹
  18. سلام بهی جون از اینکه هدف داری -برنامه داری ومی دونی داری چکار می کنی خوشم می آد  تحسینت می کنم بهت آفرین می گم امیدوارم شاهد موفقیت های بعدیت باشم

    برام جالبه با اینکه اینقدر امید رو قبول داری ولی بازم فکر  کوچ کردنی 

    برام جالبه روال روزانه رو می نویسی اما چیزای که اذیت می کنه رو نمی نویسی 
    مثلا بااینکه از سال 92 خواننده وبت هستم هنوز علت واقعی جدایی از مستر رو نمی دونم هرچند اشاره های کردی که بیشتر مربرط به خانوادش بود تا خودش 

    از امید می نویسی ونوشتی خانومش مریض بود وجدا شد 

    این خلاصه نویست برا کسانیکه تو دارن خیلی خوبه اما برا امثال من که شخصیتی برون گرا داریم جالب نیست 

    به هر حال آرزوی موفقیت دارم برات ،دوست دارم از موفقیت هات بنویسی وبخونم  خودم به اطرافیانم توصیه می کنم بهتر تشکیل خانواده ورشد درسی وکاری با هم داشته باشن برا شما هم یه همسر خوب با بچه های سالم ویه شغل خوب تو زمینه ای که علاقه داری آرزومندم 
    در پاسخ
    سلام خانم اعظم عزیز
    مرسی از لطف و توجه شما ... زنده باشید و همیشه شاد و سلامت

    در مورد مرحوم...والا هر چی بوده نوشتم این مدت
    حدود سه سال نامزدی و عقد و داستان های مسخره ای که سر گرفتن ی مهمونی ساده.. عوض کردن خونه.. خریدن خونه
    داشتیم به نظرم کافی بود برای تصمیم به جدایی
    این آخری ها تهمت سرد بودن تو روابط زناشویی هم اضافه شده بود..مشکلات خیلی زیاد بود و تو ی کامنت نمی گنجه اگه بخوام بنویسم


    در مورد امید... آره قبولش دارم ... مردیه که برای خودش اعتقادات خاص داره.. حد و حدود داره... برای همین متوجه شدم
    تا همسرش نباشی نمی تونی محبت کاملش رو دریافت کنی... منظورم از نوشتن اون جمله در پست همین بود
    در مورد خانمش و جداییشون... من خیلی کنجکاو نبودم تا به امروز
    سوال پرسیدم.. جاهایی برام گنگ بوده در موردش حرف زدیم
    ولی فکر میکنم این مدت کوتاه کافی نبوده و نیست برای قضاوت کردن
    معتقدم اگه روزی بخوام واقعا در مورد این موضوع بدونم
    باید با مادر بزرگ دخترک و خاله اش صحبت کنم ..حتی با مادر دخترک  و دخترک
    توضیح دادم که امید گفت همسرش ده سال پیش مریض شده و بیماری ژنتیکی و ارثی دارن تو خانوادشون
    هفت سال پیش همسرش جدا میشه
    اینطور که امید میگه موافق جدایی نبوده ولی بخاطر آرامش دخترش قبول میکنه
    نمیگم دروغ میگه ولی خوب ماجرای زندگی رو باید از چند نفر شنید و بعد قضاوت کرد
    بیشتر از این چیزی نمیدونم... یعنی ی سری جزییات میدونم ...ولی نظری ندارم در موردش
    دلیل به قول شما خلاصه نویسیم این نبوده که نخواستم بنویسم.. واقعا در همین حد بوده و جلو تر نرفتم

    راستش رو بخواین من ی بار با این طناب رفتم تو چاه... فکر نمی کنم صلاحم (از نظر شخصیتی و روحی) در این باشه که دوباره
    با این طناب برم تو چاه
    ولی به هر حال ممنونم از دعاهای خوبتون
    در مورد بچه ی تصمیم هایی دارم... باید بیشتر فکر کنم و حتما در موردش می نویسم
    ۱۳ تیر ۹۸ , ۲۱:۳۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">