جمعه صبح بیدار شدم .........ی نگاه به لیست کارهام انداختم

کار زیادی نداشتم

شمردم ده تا کار داشتم برای انجام..... بیشترش شخصی بود و وقتم رو نمی گرفت

تا ظهر یازده تا کار انجام داده بودم!!!

قرار بود عصر بریم خونه خاله اولی

خیلی وقته خونشون رو عوض کردن و این مدت که من درگیر بودم

بعدش هم امتحان و میان ترم و کنکور بچه هاش بود

به خاله گفته بودم امتحان ها که تموم شد میام

جمعه عصر روز خوش خوشان بچه ها بود

پسر خاله کنکورش رو داده بود و امتحان های دختر خالم تموم شده بود

به عنوان کادوی خونه جدید ........پول گذاشتم داخل پاکت بدم به خاله

با امید قبل رفتن حرف زدم و گفتم دارم میرم خونه خاله

خونه برادرش شام دعوت بود

ی مانتو خوشگل و ی روسری ساتن سایز کوچیک پوشیدم

اسنپ روز سه شنبه کد تخفیف برام ارسال کرده بود! در پنج تا سفر

مهلتش تا جمعه بود

این چند روز نرفتم بیرون که استفاده کنم

روز جمعه یادم بود و بالاخره از تخفیف استفاده کردم

راننده هم ی پسر جوون بود

می گفت ببخشید شیشه ماشینم خرابه و بالا نمیاد که کولر بزنم!!

از اون حرفا بود دیگه!!

خیلی گرمم نشد البته ........بد نبود هوا

ساعت هفت رسیدیم خونه خاله

خونشون بسیار خوشگل بود

ترکیب رنگ ها و کاغذ دیواری

دکوراسیون خونه رو بسیار پسندیدم .........مبارکشون باشه

ما که رسیدیم کم کم خاله دومی هم اومد

یکم بعد با خاله ها و مامان ی گوشه دنج نشستیم و تا ساعت ده و نیم حرف زدیم

آنقدر هم خوراکی خوردیم همه دل درد شدن

خداروشکر من چون فوق العاده خربزه و مخصوصا خربزه گرگاب (قرمز) دوست دارم

چشمم هیچ خوراکی رو ندید

فقط خربزه خوردم و بینش آنتراک می دادم که دل درد نشم

برای شام هم مثل همیشه از بیرون سفارش داده بودن

خاله دومی میگفت جاریم گفته وای چقدر غذا از بیرون .........خوب ی بار خودت بپز!

که خاله هم جوابش رو داده بود........

یکم بحث این چیزا شد که مهمون می تونه نظر بده اصلا در مورد غذا؟

خوب به نظر من ی سری رفت و آمد ها مهمونی حساب نمیشه

مثلا خاله دومی و جاری جانش در طول ماه حداقل دو سه بار همدیگه رو به قصد شام می بینن

و این هی قراره تکرار بشه... خوب شاید جاری خاله واقعا خسته بشه از غذای بیرون

البته خاله میگفت خودش هیچ وقت غذا درست نمیکنه و مادر همسر رو مجبور میکنه بپزه!

گفتم اوه!! پس حالا هم میخواد تو رو مجبور کنه:)))))))

نتیجه جلسه این شد که خاله باید سنگرش رو حفظ کنه

اگه جاری خودش کدبانو گری به خرج می داد باز ی چیزی! من تو تیمش بودم

ولی در این شرایط اصلا...من خودم دوست دارم وقتی مهمون میاد حتما آشپزی کنم

حتی شده ی نوع غذا.. بالاخره باید ی جور نشون داد که از آمدن مهمون خوشحالی

حالا البته فکر نکنم خاله اصلا از آمدن جاریش خوشحال باشه!! که بخواد هنر بخرج بده

بحث بعدی که البته شروع کنندش من بود .... مشکل بین من و مامان بود

قربون خاله هام برم

به مامان گفتن ما همش پشت سر شما میگیم بهی چقدر دختر خوبیه.....

خاله ها می گفتن ما حتی ی روز هم نمی تونیم با مادرمون زندگی کنیم!!!

مامان خیلی سعی کرد خودش رو توجیح کنه... که نشد!

خیلی هم ناراحت شد... یعنی قشنگ وقتی برگشتیم خونه ساکت شده بود و حرف نمی زد

ولی به نظرم دیگه داره همه چیز به جاهای باریک میرسه و مامان داره منو به چیزهایی

متهم میکنه که واقعا حقم نیست

به خاله میگم من حرفم این نیست که مامان بره

اگه یکم فقط ملاحظه منو بکنه من هیچ مشکلی ندارم

خاله دومی بعد شام برگشته یواشکی میگه

مامانت باید چند سال پیش می رفت و تقصیر خودت بود

میگم خاله فقط خدا می دونه من این مدت چقدر حرف شنیدم

اون هم واقعا ناروا!! مشاوره ها به من میگفتن مادرت باید بره

و تو باید تو همین خونه زندگیت رو شروع کنی!!

آخه ی حرف تا کجا باید زور داشته باشه..انگار مرحوم خونه گرفته بود

و مادر من سر بار زندگی ما بود... یعنی واکنش همه واقعا این بود!!!

الان دقیقا می دونم کار درست چیه.. ولی باز هم میخوام صبوری کنم

مبادا مامان از من ناراحت بشه..

لازم داشتم یکی منو مامان رو بشنوه.. یکی قضاوتمون کنه

یکی که از خود مامان باشه.. نزدیک باشه.. محرم باشه

خداروشکر می کنم که تو چشم آدم هایی که قبولشون دارم

اگر هم اشتباهی کردم در حق خودم کردم... نه عزیز ترین هام

شب ما رو رسوندن خونه

امید هم یکم بعد رسید خونه و زنگ زد

در مورد ماجرای خودم و مامان خیلی محدود با امید حرف زده بودم قبلا

در حد تعریف کردن.. از مشکل اصلی چیزی نگفتم تا حالا

فکر کنم امید هم مخالف رفتن مامان باشه اگه ماجرارو بفهمه

یعنی آنقدر که امید نگرانه تنهایی منه و ابراز میکنه هیچکس نیست!!! یا حداقل بیان نمی کنه!

امید سه تا برادر داره یعنی با خودش چهار تا پسر هستن

امید پسر دومه... دیشب تعریف می کرد

که خونه برادر اولی دعوت بودیم

برادر آخری زنگ زده و معذرت خواسته .. گفته خودم کار دارم بیرون از اصفهان

و خانمم مریضه نمی تونه بیاد

مادر امید برادر بزرگه رو مجبور می کنه!!!!!! که مهمونی رو ول کنه و بره خانم

برادرش رو ببره دکتر و بعد بیاره خونه خودش برای مهمونی

امید می گفت هر چی من و بقیه می گفتیم مامان بذار یکی از ما بره

و داداش مهمون هاش رو تنها نذاره.. مامانم کوتاه نیومد

خلاصه که برادر اولی میره دنبال خانم برادر کوچیکه و می بره دکتر و بعد هم میاره مهمونی

امید می گفت مادرم گفته خانم برادرت مریضه و امشب تنها

باید حتما برادر اولی می رفته دنبالش که بدونه چقدر برای ما عزیزه بودنش کنارمون!!!!!!

امید خودش کلی کیف کرده بود از این فکر مامانش

می گفت خانم برادرم هم کلی انرژی گرفته بود از این محبت خانواده همسرش

گفت بهی بخدا اگه مامان نباشه... محبت بین ما خواهر برادر ها خیلی کمتر از الان میشه

گفتم خدا حفظ کنه مادرت رو یکم یاد بگیرید:))))))))))

موقع خواب مامان در ی حالت نزدیک به قهری به سر می برد و اگه مجبور نبود اصلا با من حرف نمی زد!

شنبه ساعت هشت! صبح دفاع مریم بود

بیدار شدم صبحانه خوردم و راه افتادم

استاد جان داورش بود... می دونستم که مریم اصلا وقت نذاشته برای کارش

حسم می گفت استاد جان خیلی بهش گیر میده

دیگه هر کی استاد جان رو نشناسه من میشناسم

تازه مریم اصلا هم رشته ای من و استاد جان نیست... موضوعش بین رشته ای بود

و وای خدا می دونه سر دفاعش چند تا گاف داد!!!!!!!!!

این یکی دو ساله من همیشه به مریم کمک کردم

خیلی وقتا زنگ میزنه و تلفنی کمک میخواد

مثلا میگه معنی این کلمه چی میشه به فارسی؟

این چه معنی میده؟

خوب من همیشه کمکش کردم

جزوه و دست نوشته کلی دستش دارم که از روی اونها فصل اولش رو نوشت

ولی اصلا اصلا فکر نمی کردم تو جلسه دفاعش و در آخر از خانم دکتر بهی بسیار تشکر کنه!!!!!!!!!!!!!!

یعنی سورپرایز شدم بسی!

استاد جان هم ی نیم نگاهی با لبخند به من انداخت

که کمکش کردی و این همه داغونه؟؟؟؟

دفاع که تموم شد اومدیم بیرون

به بچه ها گفتم این یک ساعت بعد بیرون میاد

اونا می گفتن چه خبره ... دفاع ارشده.. ده دقیقه دیگه میاد

نشون به اون نشون که یک ساعت و ده دقیقه بعد اومد!!

برای دفاعش شیرینی خشک.. شربت.. و الویه داد مریم

که البته من شربت رو با کلمن!!! اصلا دوست نداشتم و بی کلاسی بود به نظرم

کل خانوادش هم اومده بودن... حیف پدرش یکم خجالتی بود وگرنه حتما بغلش می کردم

من همه رو میشناختم

اون ها بنده های خدا مونده بودن من کی هستم اصلا!!!

با خواهرش کلی حرف زدم... با خانم برادرش و بچه هاش

کلی هم سر پا با دوستای خودم حرف زدیم تا مریم بیاد بیرون

مریم دیوانه تو جمع بچه ها گفته بهی به فال قهوه اعتقاد داره و کل دلایلی که من

برای مریم توضیح دادم از نظر علمی و انرژی رو پشت سرم گفته بود

بچه ها چند تا سوال پرسیدن که جواب دادم و قانع شدن

تو دلم می گفتم وای مریم این حرفا رو نباید پشت سرم بگی

فردا میگن دکتر مملکت!! به چی اعتقاد داره!!

ی دوستی داره مریم.. کادر اداری دانشگاهه

من ی بار تو جلسه همخوان پارسال دیدم این خانم رو و مهرش به دلم افتاد

چند سال از من بزرگتره

امروز دیگه حسابی زمان داشتم که حرف بزنیم و چقدر بیشتر از قبل دوستش داشتم

مریم بالاخره اومد بیرون و متاسفانه تمام غیب گویی های من در مورد استاد جان

درست از آب در اومده بود و حسابی به مریم گیر داده بود!!!

مریم میگفت بهی ی ایرادی به من گرفت که اصلا اوج بی سوادی من رو نشون می داد!!

گفتم فدای سرت... (خوب چی بگم؟)

خواستم بمونم کمک کنم برای جمع کردن وسایل که نذاشتن و نیروی کمکی بسیار بود

اومدم بیرون از دانشکده مریم اینا و زنگ زدم به امید

 امید خان هم هی پرسید خسته ای ؟ کار داری؟ کجا میخوای بری الان؟

گفتم کجایی راستش رو بگو؟

هیچی دیگه ی دیدار از قبل هماهنگ نشده نصیبمون شد

دیدم حتی برام آب طالبی هم خریده با بستنی (میدونه بیرون آب هویج نمی خورم و آب طالبی دوست دارم خیلی)

میگم شاید من می گفتم کار دارم و میخوام جایی برم..

میگه خوب آب طالبی رو می دادم و می رفتم

تا ساعت دوازده با هم بودیم

کار امید ی خوبی که داره اینه که روتین نیست ....مثلا ممکنه ی هفته شنبه سرش

شلوغ باشه و هفته بعد تایم صبحش آزاد......

از همه جا حرف زدیم

فکرش درگیر اتفاق های اخیر بود

چند وقت پیش دکتر با ی همکارش تهران در مورد مادر دخترک حرف زده

دکتر تهران به عنوان مورد تحقیقاتی میاد اصفهان تا این مریض رو ببینه

و در واقع دکتر تهران نظرش این هست که این مریض تظاهر میکنه!

امید می گفت دکتر در جریان جدایی ما بوده .. وقتی به دکتر گفتم که چرا

خبر ندادی .. گفته خیلی وقته ندیدم همراه خانم سابقت بیای بیمارستان!

از این موضوع ناراحت بود که چرا دکتر زودتر خبر نداده...و البته امید می گفت

کلی اول مقدمه چینی کرد که برید تهران مطب فلان دکتر.. وقتی مقاومت منو دید

که دیگه از همکاری کردن مادر دخترک خسته شدم تازه موضوع رو مطرح کرد!

البته این اتفاق برای شش ماه پیش بوده.. و خیلی زمان زیادی نیست نسبت به شش سال و نیم گذشته!

مادر دخترک برای هیچ درمانی همکاری نمی کنه و این بیش از هر چیزی همه رو کلافه کرده

من اصلا دید مثبتی روی شوک دادن ندارم

یعنی خدا برای کسی نخواد هر موردی که دیدم ... بعد شوک زیاد زنده نمونده بیمار

این رو هم می دونم که وقتی میگن به ی بیمار شوک بدیم.. احتمال اینکه شرایط وخیم باشه زیاده

عموی خودم چند سال پیش ی مشکلی براش پیش اومد و بعد شوک شش ماه فقط زنده بود

نمی دونم امید دقیقا به چی فکر میکنه... ولی امروز میگفت اوضاع خیلی خراب شده

و حال مادر دخترک خیلی وخیمه...حس ترس.. عدم انعطاف... از مادر دخترک می گیرم

موقع خداحافظی حس کردم یکم سبک شده بعد حرف زدن

هر چند مدل امید دقیقا مثل خودمه باید راحتش بذاری تا خودش حرف بزنه

و نباید هی سوال بپرسی و تحت فشارش بذاری

اومدم خونه و مامان هم تازه رسیده بود از استخر

آشپزخونه رو مرتب کردم

ظرف های داخل سینک رو شستم!! مثلا ظرف شویی داریم!!!!!!!! اووووووووووووف

غذا و سالاد درست کردم

بعد ناهار از خستگی ولو شدم رو مبل

یکم بعد قهوه خوردم و رفتم تو اتاقم یکم آهنگ گوش دادم

کم کم حالم جا اومد و نشستم پشت میزم... و باید تا شب کلی کار انجام بدم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۳ نظر ارسال شده است

  1. نوشتنم نمیاد. گاهی اینجوری میشم .
    خیلیم سرم شلوغه. دچار پ... ذهنی شدم.
    چه خوبه تو مینویسی. بوس
    در پاسخ
    این پ ذهنی که مخصوص آقایونه:))))))
    مواظب خودت باش و حتما بنویس از روزگارت خبر داشته باشیم
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۱۶:۱۶
  2. بهی جان سلام 
    بهتره همراه مادر یه سر برید پیش پدر به عبارت دیگر مادر رو خودت راهی کن بفرست پیش باباچند روز باش بعد خودت تنهایی بیا (اینجا آیکون شیطنت نداره!)

    خدا همه ی مریض ها رو شفا بده مادر دخترک رو همینطور  

    مهم شما وتصمیمت در مورد امیده شما می خوای چکار کنی ؟ هدفت از حرف وصحبت با امید چیه؟ بهتره تکلیف خودت رو روشن کنی تا کیس های پیش رو رو الکی از دست ندی .
    جرا من مثل مامانا حرف می زنم جدی ورک (آیکون غمگین)
     خوشبحال شما ومریم که دفاع کردید کاش دختر منم زودتر دفاع کنه اینقدر این پایان نامه رو کشش نده 
    در پاسخ
    سلام از ماست
    راستش من فعلا به حداقل ها امید بستم
    اینکه یکم روابط بهتر بشه و بعد به اون مرحله برسم
    میدونم رو مامان جواب نمیده!! یعنی همین سفر رو کوفتم میکنه

    انشالله... انشالله

    راستش خیلی واضح به همه گفتم قصد ازدواج ندارم
    حتی به امید
    ایمد برام ی هم صحبت و دوست خوبه
    کسی که کنارش حس امنیت و ارامش دارم و خودم هستم


    همه دفاع میکنن.. نگران نباشید
    انشالله به خیر و خوشی دفاع کنن دخترتون
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۱۵:۲۲
  3. سلام عزیزم 
    چه خوب که با خاله ها مهمونی داشتید 
    حرفات درسته حق داری ولی خب مطمئنم که خودت فهمیده تر از همه هستی و می دونی چجوری با مامانت رفتار کنی درمورد مستقل شدن که دلش نشکنه ... مامانا خیلی حساسن ... امیدوارم یا مامان بیشتر درکت کنن یا اگه قرار برگردن تهران با دلخوش از هم جدا بشید ..
    نمیشه با پدرت صحبت کنی و ازشون بخوان که برگردن؟ فکر کنم اینجوری بهتره ... از جانب خودشون باشه نه تو ...
    طفلی جناب امید ... خیلی حس بدیه که ندونی همسر سابقت تظاهر می کرده به این دردها یا نه ... کاش زودتر برن تهران و حداقل مشخص بشه ... قطعا دخترک و پدرش روزهای سختی رو از نظر روحی دارن ...
    منم دوست دارم برای مهمونی هام خودم اشپزی کنم و هیچ کسم نیاد تو دست و پام !!! خیلی خسته میشم ولی خب بعد اینکه سفره جمع میشه دیکه از زیر کارهای شستن و جمع کردن در میرم خخخخ
    اینقدر خوشگل از لباس پوشیدنات می نویسی دوست دارم هربار تیپت رو ببینم 
    خوش به حال امید😉
    در پاسخ
    سلام عزیزم
    بله خوب بود جای شما خالی
    منم امیدوارم با دل خوش این اتفاق بی افته
    نه نمیشه.. بابام الان دلش خوشه مامان کنارمه.. فکر کنم اگه بابا رو وارد کنم .. بگه یکم دیگه هم تحمل کن تا فکری یکنن

    آره خیلی سخته.. کامل حرف های دکتر بهم ریخته امید رو
    دخترک ماجرای تظاهر رو نمیدونه
    یعنی خوب موضوع راحتی نیست که بشه مطرح کرد

    وای فری این دست و پا رو خوب اومدی:)))))))))) عین خودمی
    عزیزمی:)))))))

    فدات عزیزم.. شما خوشگل می خونی
    آره واقعا خوش به حالش شده .. هر چند دلیل این حس خوبم برای پوشیدن لباس رو خودش باعث شده
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۱۴:۳۵
  4. سلام بهی جان.خوبی عزیزم؟به به چه آب طالبی دلچسبی.یه سوال برام پیش اومده و به نظرم خیلی حواست به این نکته باشه که چرا بعد از 7 سال جدایی چرا هنوز امید باید برای مریضی خانم سابقش بره بیمارستان یا بخواد ببردش تهران؟
    در پاسخ
    سلام پری جانم خوبم تو خوبی عزیزم؟
    خیلی مزه داد

    میدونی امید ی اخلاق هایی داره
    ی بخشی بخاطر دخترک میره
    وقتی زنگ میزنه و کمک میخواد نه نمیگه
    ی بخشی بخاطر حس دلسوزی و حتی شاید ترحم میره
    دخترک از پس ی مادر تا این حد مریض نمی تونه بر بیاد
    و مادر بزرگ و خاله هم خیلی کمک نمی کنن
    یعنی شاید بنده های خدا خسته شدن بعد این همه سال
    تهران تصمیم نداره بره با مادر دخترک
    توضیح دادم تو کامنت مه سو
    ولی احتمالا خودش تنهایی بره برای صحبت با دکتر
    نمیدونم پری جانم
    واقعا برام امکان نداره بیشتر از این فکرم درگیر ی موضوع بشه
    که الان براش آمادگی و برنامه ای ندارم
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۱۴:۲۳
  5. سلام عزیزدلم
    به به مهمونی و دور همی که عالیه خونه ی خاله که دیگه اصلا گفتن نداره...
    منم دوست دارم برای مهمونای عزیزم همیشه غذاها و خوشمزه جات و دسرای خوشگل خونگی درست کنم ولی اگه مهمون خیلی رسمی باشه و خیلی عزیزنباشه خودم را زیادی خسته نمیکنم هرچند همون موقع هم ترجیحم اینه که یکی دوتا غذا را خودم درست کنم که مهمون احساس خوب داشته باشه...

    امیدوارم مامان زیاد ناراحت نشه و تصمیم درست بگیره متوجه اشتباهاتش بشه

    همیشه به شادی کنار کسایی که دوستشون داری باشی
    در پاسخ
    سلام بر تیلو بانو
    آره خیلی خوبه.. هی به خودم میگم کاش بیشتر وقت بذارم و برم دیدن خاله ها
    خیلی حس خوبیه تیلو.. به من که کلی انرژی میده آشپزی همیشه

    مامان من کلا زمان نیاز داره برای اینکه منطقی فکر کنه
    و من دارم این زمان رو با صبوری به جفتمون میدم
    دیروز به مامان گفتم حرفم این نیست که بره.. حرفم درک کردنه زندگی عجیب غریبه منه!

    مرسی عزیزم ... انشالله تو هم همیشه دلت خوش باشه
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۱۱:۲۶
  6. سلام عزیزم خوبی ؟چقدر خوبه که تو هستی وهرروز مینویسی وماها از خوندنت لذت میبریم .سپی جان ما ایرانی ها بدجور تو تعارض بین فرهنگ وبقول معروف حرف مردم و واقعیت های زندگی گیر افتادیم بادمه چند سال پیش دوستم از همسرش جدا شده بود باهم حرف میزدیم خیلی خواستگار داشت اما واقعا بقول تو محتاط شده بود میگفت از یک طرف این کار خارجی ها رو از نظر عقلی درست میدونم که از سنی از پدرونادر حدا میشن مستقل هستن و روابط هم داارند ووقتی که واقعا به اون بلوغ جنسی وذهنی کامل رسیدن ازدواج میکنند نه اینکه تو ایران بخاطر روابط جنسی تازه بخوان ازدواج کنند بعد میفهمند بدرد هم نمیخورند وحالا بحث خیانت ها و سردی جنسی و... که بیداد میکنه یعنی از طرفی دلش میخواست ازدواج بعدیش با شناخت کامل جنسی و روحی وفرهنگی ... باشه اما از طرفی اون بحث های فرهنگی وپدروماد و اشنا و از همه مهمتر ذهنی خودش که اخر تو ذهنش این مسله تابو بود نمیذاشت من کار به درستی وغلط بودنش ندارم ذهن و مطالعه و مقایسه فرهنگ ها واداب کشورهای دیگه برای ما راههای جدید نشونمون میده به نظرمدن درسته واحتمالا هم منطقی هست اما خودمون نمیتونیم اینکاررو کنیم از طرفی سپی جان از سنی به بعد واقعا انسان احتیاج به اون حریم شخصی خودش داره من دوستی دارم متولد 62 مجرد چند سال رو شمال خونه گرفت وکار میکرد یک مدت اومد شهرخودمون با اینکه دوطبقه جداگانه داشتند اصلا نمیتونست با پدر مادرش راحت باشه دوباره برگشت راه دوری نرم من خودم اگه یک هفنه بیام پیش مامانم منتظرم سریع برگردم خونه خودم واقعا این بحث حریم شخصی مهمه اما سپی جون خیلی مراقب باش با اینکه حرف درست میزنی مامان رو ناراحت نکنی همین کم کم گفتن واز زبون شخص سوم حرف زدن تاثیرش رو میزاره ببخشید خیلی حرف زدم میدونم تا الان همه چی درست شده اینم برات به بهترین نحو درست میشه  
    در پاسخ
    سلام فرشته جانم خوبی عزیزم؟ فدای تو
    دقیقا همینه که میگی... بخاطر اینه که اصلا اجازه نمیدیم مشکلات جامعه بروز پیاده کنه...
    میدونی شاید باید ی اعتدلال برقرار باشه
    بین ما ها که از این رو بوم افتادیم و اونها که از اون طرف بوم

    آره فرشته جونم... باید حریم شخصی ها حفظ بشه
    خوب پس من و خیلی خوب درک میکنی که هر کسی نیاز داره کمی فاصله بگیره از خانوادش
    نه برای اینکه از بودن کنارشون ناراحته
    برای اینکه سبک زندگی ها و متفاوته

    به نظرم خیلی خوب بود و لازم بود یکی بین ما به قضیه نگاه کنه
    نه عزیزم لطف می کنی کامنت می نویسی برام ... مخصوصا طولانی

    ۱۶ تیر ۹۸ , ۱۰:۱۸
  7. سلام عزیز دلم. همیشه به مهمونی و گردش.
    در مورد مامانت یه چیزی میخوام بگم تفاوت نسل ها و اختلاف نظر با مادرو هممون داریم. ببین الان مامان فکر میکنن فداکاری کردن و سالها کنارت بودن و از همسر و پسرشون دور شدن و در نهایت تو وقتی مشکلت حل شده و بهش نیاز نداری قدر نشناسی کردی. دلشونو با محبت به دست بیار نزار دلشون بشکنه. میدونی اگه خودت بگی ایراد نداره ولی اینکه آدم تو جمع فامیلش محاکمه بشه و کسی حق بهش نده سخته.
    اگرم قراره بره نزار با دلخوری بره و بخوا یه مدت بره تا تو دوری جفتتون راحت تر تصمیم بگیرید.
    میدونم حواست هست خواستم یادآوری کنم.
    از مانتو و روسریات عکس بزار. من مانتو احتیاج دارم و اصلا وقت خرید ندارم. یکی دو باریم که رفتم چیزی خوشم نیومد.
    منم عاشق آب طالبیم. یعنی میشه یه روز ببینمت.
    راستی کرم ضد لک قوی سراغ داری لک های قدیمی رو هم ببره و پوست پوست نشه صورتم؟
    در پاسخ
    سلام فندق جانم ... چرا ی پست نمی نویسی دختر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    میدونم چی میگی دقیقا
    ولی واقعا حرف من این نیست
    من میخوام هر دومون آرامش داشته باشیم ... مامانم آنقدر به من وابسته نباشه و بذاره من به زندگیم برسم
    کار کردن من تو خونه واقعا اذیتش میکنه و منم مدل زندگی که وقتم رو از صبح تا شب بسوزونم رو دوست ندارم
    قرار نیست همه مثل هم زندگی کنن
    تمام سعیم اینه که متوجه بشه و بدون دلخوری به ی توافق برسیم
    تهرن که تنوع مانتو خیلی زیاده.. نمیدونم چه سبکی دوست داری

    انشالله.. شاید قسمت بود
    کرمی که تو پست های قبل معرفی کردم ... جلبک
    واقعا راضیم
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۰۸:۰۰
  8. پر انرژی باش....پس یه تشکر جانانه هم ازت شد البته در یه دفاع نه چندان خوب :))))
    امیدوارم ماجرای همسر قبلی امید به خیر و خوشی تموم شه....پروسه ی دردناکیه هرجور که بهش نگاه میکنم....
    در پاسخ
    از نظر خودش و بقیه دفاعش خوب بود
    گفتم ... بین رشته ای بود و حتی همکلاسی هاش زیاد متوجه نمی شدن مریم چی میگه


    منم امیدوارم... خیلی بده مه سو... امید هم تو شرایط سختیه به نظرم
    حس میکنم از روی جوانمردی فکر میکنه باید خانمش رو ببره دکتر تهران.. هر چند اون گفته نمیام
    از ی طرف شرایط بودنش با من رو در نظر می گیره و اینکه من چه فکری ممکنه بکنم از این ماجرای تهران رفتن
    البته این ها حس منه!!ممکنه اشتباه باشه
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۰۱:۵۳
  9. آب طالبی که نوش جووونت
    خونه خاله هم مبارکشون باشه
    اما در مورد خانم امید یه کممبهم نوشتی؟! یا قضیه عجیب غریب به نظر میاد؟
    یعنی الان شش ماهه تظاهر می کنه؟! تظاهر به چی؟
    خدا هیچ کس رو با مریضی امتحان نکنه :((

    کاش مامانت خودش با خواست خودش چند روز تنهات بزارن
    در پاسخ
    مرسی عزیزم

    غزل راستش هر چی می دونم نوشتم
    شاید دلیلش اینه که واقعا من یا حتی امید نمی دونیم چه خبره
    و تا وقتی مادر دخترک حاضر نشه بره تهران تا ویزیت بشه
    و اون دکتر نظرش رو به امید نگه... همه چیز در ابهام و شک و شبهه است
    یعنی همه چیز نقل قول شده
    دکتر تهران.. به دکتر اصفهان.. و دکتر به امید
    باید مستقیم با دکتر تهران حرف بزنه


    نه عزیزم هیچکس نمیدونه واقعا این چند سال تمام مدت تظاهر می کرده یا نه
    ولی شش ماه پیش دکتر تهران گفته تظاهر میکنه
    تظاهر به اینکه حافظش رو از دست میده به صورت موقت
    یعنی مثلا ی صبح تا ظهر حافظه نداره و ظهر حالش مثل قبل میشه

    واقعا...

    این کارو نمی کنه
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۰۱:۰۸
  10. اوف چ می‌کنه این امید خان ، باریکلا
    وای من هرچی بگم چه خانواده طرف ب اندازه خودش یا حتی بیشتر مهمه ، کم گفتم .
    ببین این مادر چقدر خوب ب بچه هایش رفتار رو یاد میده ؟! خدا خیرش بده عمر با عزت بده و سلامتی
    وگرنه ی مادر میشه مادر پدر من که وقتی پسراش میخان باهم رفت و آمد کنند میگه مگه شماها باهم قهر نیستین !!!!!!! شعور این دوتا مادر رو مقایسه کن فقط !!!!

    عاشقانه هایت مستدااااام
    انشاءالله درمورد رابطه ات با مامان ، ب بهترین نتیجه برسی .
    ضمن اینکه فکر نمیکنم تو با تنهایی مشکلی داشته باشی ، با توجه به شناختی که ازت دارم فک میکنم امید انقد خوب از لحاظ روحی ساپورت می‌کنه که تنهایی جسمی تو خونه اذیتت نکنه 
    بهرحال امیدوارم مثل همیشه بهترین اتفاق بیفته 

    امیدوارم این کامنتم بیاد :((((((((
    در پاسخ
    آره ....
    ستاره ... میدونی که من از خانواده زیاد ضربه خوردم...
    دقیقا.. واقعا روابط رو باید پدر مادر ها مدیریت کنن .. تا بقیه یاد بگیرن
    خدا حفظ کنه مادرت رو.. سیاست خیلی خوبه.. ی پست نوشتم که چقدر حسرت می خورم و دلم یکی میخواد که سیاست داشته
    باشه و من کنارش حس آرامش و امنیت داشته باشم

    فدای تو
    انشالله
    نه مشکلی ندارم... سالها تنها بودم... الان هم مامان کوتاه بیاد از لجبازی کردن و یکم رعایت کنه مشکلی ندارم

    اومده ... اومده
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۰۰:۴۸
  11. سلااام خسته نباشی خانومی
    در پاسخ
    سلام جانم ... مرسی عزیزم
    ۱۶ تیر ۹۸ , ۰۰:۲۵
  12. بهی جان یکم میشه در مورد مریضی مادر دخترک بیشتر بنویسی . یه جور علامت سواله برام که ذهنمو بیشتر مشغول میکنه .
    حالا سوای این حرفا خیلی به ارادت غبطه میخورم و ستایشت میکنم
    در پاسخ
    مریضی مادر دخترک ام اس هست... البته ی بیماری دیگه هم داره کنارش
    راستش دیروز بعد کامنت شما و غزل تو نت سرچ کردم
    باور میکنی برای خودم هم عجیب بود که ام اس عوارضی مثل از دست دادن حافظه و بینایی داره!!
    من در مورد مادر دخترک کنجکاوی نکردم چون برام مهم نبوده... هر چیزی نوشتم تا همین حد میدونم و سوالی نپرسیدم

    فدای تو عزیزم لطف داری
    ۱۵ تیر ۹۸ , ۲۲:۳۳
  13. اسم دفاع میاد تنم به لرزه می افته😨
    خوش و موفق باشی همیشه عزیزم
    در پاسخ
    ریلکس باش بهار
    تو هم همین طور عزیزم
    ۱۵ تیر ۹۸ , ۲۱:۴۹
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">