ی پتو برداشتم و اومدم وسط حال خوابیدم

پا دردم شروع شده بود... سعی کردم با مامان سر هیچی بحث نکنم

ولی خوب این زندگی نیست.. اینکه من هی بخوام کوتاه بیام ... اسمش رابطه سالم مادر و دختری نیست

هر چی سنم میره بالا تر حس میکنم چقدر اخلاقم شبیه بابا هست

و با مامان تو هیچ چیزی تفاهم ندارم!

ولی خوب باید مدارا کنم... هر چند به شدت به خودم فشار وارد میکنم

از امروز صبح هم که من می خوام برم... من میخوام برم شروع شده

حالا خوشم میاد هیچ جا هم نمیره...یعنی من اگه مامانم رو نشناسم برای چی خوبم پس؟

مامان من ی بیرون ساده که میره چند بار زنگ میزنه

بعد چند سال به شدت وابسته شده به من

و میدونم در توانش نیست که بخواد بذاره بره

یعنی همون چهار سال پیش که با من اومد برای زندگی اینجا

تا چند هفته درست و حسابی غذا نمی خورد و تو حال خودش نبود

بعد همین مامان!! الان اگه باز بخواد تو زندگیش تغییر ایجاد بشه

نمی تونه

کلا در مقابل هر تغییری به شدت گارد می گیره!

با خودم میگم باز خوبه که این ها رو میدونم و رعایت می کنم

فعلا که حتی شده در ظاهر روی خوش نشون میدم در مقابل هر حرف و کاری

و سکوت و سکوت و سکوت

هنوز نتونستم با امید در مورد این موضوع حرف بزنم

میدونم که امید مخالف رفتن مامانه

ولی نیاز دارم که نظرش رو بدونم و مثل همیشه حرف های منطقیش آرومم کنه

بگذریم

یکشنبه کار خاصی بیرون نداشتم

کل روز رو وقت داشتم که به کارم برسم

صبح بیدار شدم

پیام صبح بخیر امید رو که شش و نیم فرستاده بود خوندم

جواب دادم

صبحانه رو آماده کردم و یک راست اومدم پشت میزم

مامان میخواست قورمه سبزی درست کنه

گفت زیر غذا کمه ... دارم میرم پیاده روی

گفتم کی خاموش کنم؟ گفتن زیرش کمه طوری نمیشه

هیچی دیگه.. دو ساعت بعد با بوی سوختگی به خودم اومدم

شانس آوردم حس بویایی من زود عمل میکنه

ابتدای سوختن غذا بود

خوب آخه هر غذایی.. هر چقدر هم زیرش کم باشه

بعد دوساعت می سوزه

غذا رو روبه راه کردم و برگشتم پشت میزم

یادم رفته بود اصلا غذا داریم روی گاز

امید زنگ زد و از گرمای هوا داشت گله می کرد

صداش خسته بود ولی به نظر خوب می اومد

کلی حرف زدیم و خندیدم

گفت برنامه فردا صبحم رو خالی می کنم هوا خنکه صبح بریم بیرون

گفتم باشه...

حالا من فردا صبح هم باشگاه دارم و هم اینکه بعد دفاع مریم با استاد جان

حرف زدم که دوشنبه برم پیشش

فعلا همه چیز رو هواست

اگه بتونم باشگاه رو برم و بعد دوش با امید برم بیرون خیلی خوب میشه

بعد امید الهه زنگ زد

خیلی وقته که گفته عروسی خواهرش وسط تیر ماهه

این مدت اصلا نشد بیام از ماجرای خواهر الهه بگم

وای خدا!! تمام زندگیش انگار زندگی من و مرحومه

ی بار به الهه گفتم.. من اون زمان کسی نبود ... کسی نگفت

الان که زندگی خواهرت رو می بینم

نباید بذاری.. و باید کمکش کنی

خواهر الهه یک سال از الهه کوچیک تره

متخصص چشم

با ی آقایی ازدواج کرده به صورت سنتی

خانواده پسر و پسر هیچ کاری نکردن

بعضی وقتا میگم فقط انگار تو پیشونی من اینجوری ننوشته بوده!!

خواهر الهه خودش داره عروسی می گیره

الهه اینا هم که می دونید پدرشون خیلی ساله فوت شدن و برادر هم ندارن

مهمونی مفصل عقد هم گرفت پارسال

به الهه میگم شما که می بینید پسر کاری نمی کنه

چرا آنقدر به خواهرتون فشار آوردید برای عروسی که مجبور بشه

خودش هزینه کنه؟؟؟؟ واقعا آبرو بین فامیل الان اهمیتی داره؟

خلاصه که زندگی من داره دوباره ی جای دیگه تو ی خونه ی دیگه از این شهر تکرار میشه

و البته بگم پسر اصفهانی نیست..( احتمال دادم حمله بشه به اصفهانی ها)

الهه زنگ زده بود بگه عصر خونه ای کارت بیارم؟

که گفتم آره هستم

حالا این عروسی هم جالبه

به قول مامانم الهه حتما علی رو دعوت کرده

اون دوست مرحوم رو یادتونه که با هم رفتیم مهمونی خونه الهه اینا

ما میخواستیم الهه رو پیشنهاد بدیم و اون مردک خواهر کوچیکه الهه رو از الهه خواستگاری کرد؟

فکر نکنم یادتون باشه

احتمالا اون هم دعوته

ی سری از همکلاسی ها پسر و دختر و دوست های دیگه ی الهه هم حتما هستن

یکم برای برگشت سختمه... البته الهه مامان رو دعوت کرده

ولی خوب مامان میگه با دوستات برو و بیا!!!!!!!!!

این هم مدل جدیده

باید ی فکری برای برگشت بکنم

عروسی پنجشنبه است

لباس دارم..خداروشکر

کادو ی مبلغی پول میدم...

دلم آرایشگاه و آتلیه می خواد

آخرین بار 95 رفتم برای عکس آتلیه

عصر الهه اومد ببینم برنامش چیه

اگه دیدم برنامش خوبه همراهش میرم آرایشگاه و و ببینم

می تونم مخش رو بزنم بریم آتلیه با هم یا نه؟

البته که الهه خانم بی ذوق تر از این حرفاست

و الان که خواهرش داره ازدواج میکنه غم تمام عالم رو تو دلشه

ولی خوب شاید موفق شدم روحیش رو خوب کنم

من برم کلی کار کردم از صبح

یکم دیگه مقاله بخونم و رایتینگ بنویسم و برم برای استراحت عصر