تا همین دیروز در مقابل بیرون رفتن های گروهی یا بیرون

رفتن با دوستای امید مقاومت می کردم

ی بیرون ساده که میریم باید با هزار نفر سلام و عیلک کنه

هی معذرت بخواد که ببخشید من شما رو به جا نمیارم

اوووووووووووووف.. چقدر بده

اصلا تحمل اینکه آنقدر دیگران منو بشناسن ندارم

اصلا یعنی چه!!

آزادی آدم مختل میشه

چند وقت پیش که بیرون بودیم

امید پارک کرد و رفت آبمیوه بخره

من تو ماشین بودم

ی آقایی اومد و سلام کرد

پرسیدن جناب امید نیستن؟

گفتم نه ولی زود میان

امید رسید و آقاهه به امید گفت من شماره شمارو چند وقته گم کردم

و از دو تا خیابون اون ورتر ماشینت رو دیدم و دنبالت اومدم

و تا پارک کنم دیدم نیستی!

امید خیلی با حوصله ایستاد و جوابش رو داد

این وسط من هم تنهایی آبمیوم رو خوردم

یعنی می خوام بگم حتی از رو ماشین هم شناسایی میشه

میگه بهی ی چند تا تیکه.... مبارک باشه مبارک باشه .....هم از همکارا داشتم!!!

خلاصه که اینطور
امروز صبح قرار بود همراه امید برم ی جلسه حافظ خوانی خاص
جلسه عمومی و آزاد نبود
یعنی مثل کلاس مثنوی خوانی نبود که هر کس می خواست می تونست بیاد تو جمع
قرار بود امید براشون ی غزل حافظ بخونه
حدود هفده نفر بودن
ی آقای خیلی مسن هم استاد کلاس بود و پر از انرژی
هشت و نیم امید اومد دنبالم رو نه اونجا بودیم
نوبت دو تا از خانم های کلاس بود که تار بزنن
یکم طول کشید تا با امید هماهنگ بشن
امید قبلا این کلاس رو میرفته ولی خیلی ساله فقط گاهی و اگه استاد تماس بگیره
میره
مثل امروز که استاد زنگ زده بود
امید گفته بود همراه دارم... استاد گفته بود قدمش روی چشم
جو کلاس خوب بود
غزل پر سوز و گدازی هم خوند امید
 
 

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

 

 

ساعت ده کلاس تموم شد

امید گفت میخوای به استاد بگم برات فال بگیره

گفتم واقعا؟

استاد گفتن با کمال میل

خلاصه که نیت کردم برای خودم و امید و استاد حافظ رو باز کرد

من منتظر بودم شروع کنه به خوندن غزل

ی چند لحظه به کتاب نگاه کرد و بستش!!

گفت شما موهبتی بهت ارزانی شده.. عشقی صادقانه

اگر این هدیه رو از دست بدی خودت مقصری

بخاطر شک و تردید ها.. ترس هایی که داری

امید وقتی قرار شد من نیت کنم رفت و خودش رو با یکی از آقایون سرگرم کرد

که مثلا من راحت باشم

اومدیم بیرون

میگم امید تو با استاد هماهنگ کرده بودی؟

میگه هماهنگ برای چه کاری؟

-جواب فالم

-- نه!! چرا باید هماهنگ کنم؟

-آخه فال من بود ولی انگار حرف های دل تو بود

--بهی ی درصد فکر کن استاد با این عظمت بیاد برای یکی

فال هماهنگ شده بگیره.. اصلا استاد این کارو بی احترامی به حافظ میدونه!!

-فکر نکنم.. چون کلا اینجور آدم ها و اصلا خود حافظ.. برای وصال دو نفر همه کاری میکنن

--آره مخصوصا جناب حافظ... با اون غزل های سفت و سختش در مورد جدایی!!!

-آخه برای خودمون نیت کرده بودم

--نباید برای خودمون نیت می کردی!!

-حافظ میگه اگر جدایی باشه مقصرش منم

--خوب راست میگه!!

-بیا دیدی میگم این فال هماهنگ شده است

(هر دومون دیگه اینجا می خندیدیم)

سوار ماشین شدیم

--بهی نگفت من چقدر دوستت دارم؟

-نه !! گفت ی احساس کمی هم این بین هست!!

چشمای امید گرد شده! شوخی میکنی؟.. احساس کم؟؟؟؟؟

به امید میگم داری میری سمت آبمیوه فروشی؟

میشه امروز بریم عمو نوروز؟

عاشق چیز کیکم

آنقدر خوردم که فکر نکنم بتونم ناهار بخورم....