سه شنبه با گروه دوستام رفتیم عمارت مسعودیه

خودم را برای اینکه زودتر نرفتم اینجا نمی بخشم!!

 

برای من انگار خودم رو برده بودم به دوران کودکیم

انگار داشتم تو قصه ها زندگی می کردم

 

خونه های قدیمی و مخصوصا این عمارت برای من خیلی حس و حال

خوب دارند

بچگی هام پشت هر دیوارِ خونه مادربزرگم ی گنج برام پنهان شده

بود و از هر پله ای که بالا میرفتم

و از هر دری که عبور می کردم وارد ی دنیای دیگه می شدم

و این عمارت

دقیقا اون بخش وجودم را بیدار کرد

اینکه از هر راه پله ای برسی به ی بهشت زیبا

و پشت هر دیواری کلی راز پنهان شده باشه

 

اینجا که ایستادم یاده ی قسمت از سریال شرلوک افتادم

تصور این حیاط با کلی خدم و حشم

اسب و گاری

آدم هایی که شاد و غمگین در حال رفت و آمد بودن

روح هایی که زندگی می کردند

و حالا نیستن

اگر به عکس ها دقت کنید

مشخص هست که چقدر ساختمان نیاز به تعمیرات داره

حوضخانه اجازه ورود نداشتیم

اما تاریک خانه بسیار زیبا بود

در مجموع چهار.. پنج عمارت هست

اجازه ورود به ساختمان

خدمه را نمی دادند

در عکس بالا عمارتی هست که مربوط به پذیرایی از مهمان ها

بوده و باز هم اجازه ورود نداشتیم

 

نگم براتون از پنجره ها

نگم بذار هیچی نگم!

موضوع این نبود که درها و پنجره های زیبایی داره

ویو این پنجره ها بی نظیر بود

یکی از پنجره ها باز می شد به این منظره

 

 

 

خیلی عکس گرفتم 

اما نمی تونم همه را ارسال کنم

چون اینجا محدودیت ذخیره عکس دارم

 

پ.ن: اینجا ساعت تنظیم نیست

به رسم هر سال ساعت را جلو کشیده!!