یکی از یکی ماه تر

یکی از یکی به درد بخور تر

یکی از یکی بهتر

واقعا من درسته با از این شهر رفتن

زندگیم را تغییر دادم

ولی از نظر دوست، خودم و خانواده ام

ضربه بدی خوردیم

شاید حالا مثلا بعد بیست و چند سال

اینو خوب درک کردم

اون خانواده ای که مثلا سی سال پیش

با ما رفت و آمد داشتند و حالا بعد چند سال

می بینیم همو

همون اندازه خوب و قابل اعتماد هستند

که سی سال پیش بودند

مثلا اون دوستی که در موردش نوشتم در پست های قبل

همون دوستی که گفتم خدای استعداد بود

این دوستم پدر و مادرش هنوز زنده هستند

از پدر و مادر من بزرگ تر هستند

ولی خوب خیلی بهتر موندند خداروشکر

مادر دوستم از زندگی دوستم راضی نیست

ازدواج کرده و دو تا بچه داره

اما مادر دوستم مثل ابر بهار گریه می کرد

به بابای دوستم میگم خیلی سالها شما من و دخترتون

را می بردید کلاس و می آوردید

ما همه جور کلاسی می رفتیم

همه جا هم با هم

یادمه ورزش می رفتیم

نقاشی

خط

ساز

مردوارید ی زمانی مد شده بود

ما می رفتیم

گل سازی

ما همیشه در حال کلاس رفتن بودیم

یادم نمیاد یک سال حتی بدون کلاس های

مختلف برای ما سپری شده باشه

بعد مثلا یکی از مامان ها ما را می برد

یکی از باباها بر می گردوند

هیچ وقت حتی یکبار این مرد یا زن منو ناراحت نکردند

من همیشه خونشون بودم

به دوستم وابسته بودم

ما یازده سال دوران مدرسه را با هم بودیم

و در یک کلاس

سال آخر دیگه دوستم را مدرسه ثبت نام نکرد!

یازده سال این مرد و زن کنار من بودند

همیشه فکر می کردم با اینکه تعداد بچه هاشون زیاد

هست ولی چقدر حوصله من را هم دارند

اگر خونشون بودم و مثلا نزدیک ظهر بود و دیگه

باید بر می گشتم خونه خودمون

خونشون بهم می ریخت

باباش و مامانش نمی گذاشتند برم!

باباش به مامانش میگفت سفره براشون بنداز تو اتاق

تا بچه غذاش را بخوره

منظورشون از بچه هم من بودم!

بعد تو اتاق برای من و دوستم یک سفره

مجلسی می انداختند

انگار که مهمان خاصی بودم

بعد ما ناهار می خوردیم و در عالم بچگی خوش بودیم

بابام خیلی نسبت به جایی که بریم حساس بود

مامانم هم همین طور

اما اگر مادر دوستم تماس می گرفت و می گفت

بهی اینجا بمونه

مامان بابام نه نمی گفتند

با اینکه دوستم برادر بزرگتر داشت

اما خونشون خیلی امن بود

بابام پدر دوستم را از سالها قبل می شناخت

و خوب بسیار قابل اعتماد بودند

الان هم هنوز همون ادم ها هستند

پیر شدند اما هنوز هم بابای دوستم وقتی می بینم

انگار بچه خودش را دیده

خلاصه که خونه بودیم و در خدمت مهمان ها

نشد بیرون بریم

تصمیم گرفتم یک چند ساعتی تو حیاط باشیم

و هم اینکه واقعا هوا عالی بود و حیاط خیلی خنک و دلچسب بود

ی میز متوسط و چند تا تشکچه کوچیک بردم

میز ارتفاع نداشت برای همین راحت می شد

خوراکی روش چید و تشکچه ها هم عالی و نرم بودند

نشستیم تو حیاط

این هم عکس شکوفه های زرد آلو

که هر روز کلی رشد می کنند و بزرگ می شوند