۲۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

 
 
پانزده دقیقه مکالمه تلفنی ......
 
وکیل به من حس داره.....
 
تمام.......
 
 
 
کلی حرف دارم ولی فقط این سه خط رو تونستم بنویسم
 
وکیل: بعد از بیش از هفتصد پرونده طلاق... تنها طلاقی هست پرونده شما که دوست دارم اتفاق بیوفته...
 
 
نمیدونم چقدر میشه اعتماد کرد ( دید خوبی نسبت به مرد های وکیل نداشتم و ندارم)
نمیدونم اصلا چی درسته و چی غلط
ولی من حس خیلی خیلی خوبی دارم
 
مامان: احتیاط کن و زود اعتماد نکن
 
قلبم: مهم نیست چی میشه و شاید اصلا هیچ اتفاقی نیوفته
ولی این حس آرامش رو دوست دارم
 
 
برای من خیلی جالب بود که این حس دو طرفه است و اشتباه نکردم
 
 
 

از بچگی هیچکس نمی تونست من و مجبور کنه کاری که دوست ندارم رو انجام بدم

این وسط بین ی پدر روشنفکر که دستم رو باز میذاشت و ی مادر استرسی که برای هر کاری استرس میداد

یاد گرفتم کارهایی که دوست ندارم رو انجام ندم

بابا از همون بچگی از ما انتظارش بالا بود

کارهایی که در حد توانمون نبود رو باید انجام میدادیم و تو تصمیم های سخت فقط راهنمایی می کرد

و کنار می ایستاد

مامان برعکس وسط همه ماجراهای ما بود

این بین فکر میکنم بابا خیلی خیلی عاقل بود که هیچوقت با مامان سر ما بحث نکرد

پدر و مادر من شاید رو موضوع های دیگه بحث می کردن با هم

ولی وقتی پای من و داداش وسط بود بابا سکوت بود

مامان خودش رو به آب و آتش میزد و در نهایت همون چند جمله یا کلمه ای که بابا همون اول گفته بود

اتفاق می افتاد...

من حتی ی بار یاد ندارم بابا رو حرف مامان وقتی داشت ما رو نصیحت یا راهنمایی می کرد حرف زده باشه

بابا سکوت رو خیلی خوب بلد بود

سکوتی که من این روزها به شدت در مقابل مامان بهش احتیاج دارم

 

 

دارم میرم مشاوره... میدونید چقدر از مشاوره رفتن بیزارم؟؟؟؟؟

میدونید چقدر از اینکه ی تایمی رو کنار مرحوم تو اتاق باشم و حرف بزنه  فراریم؟؟؟؟؟؟؟

ولی دارم برای خودم این موضو ع رو آسون میکنم

دوش گرفتم

مانتو جدیدی که خریدم رو کنار گذاشتم

موهام رو خشک میکنم و لباس می پوشم و از پس این یکی هم بر میام......

 

عمو جان این چند روز کنارم بود

عاشق دلداری هاش شدم و هیچ وقت فکر نمی کردم ی مرد بتونه تا این حد قشنگ دلداری بده

 

عمو جان: طلا خانم ( عمو به این اسم صدام میکنه) همین که وجدانت راحته ته این ماجرا کافیه....

دلخوری های این مدت باعث شده بود یادم بره عمو جان عشق زندگیمه

 

فکر میکنم حدس زده باشید اون شخصی که در موردش حرف زدم تو پست

و گفتم حس خاصی نسبت بهش دارم کی بوده...

حسم نمی دونم اسمش رو چی میشه گذاشت؟

حس آرامش بود از جنس سبک شدن

اینکه دلت بخواد مکالمه همچنان ادامه پیدا کنه و با وجودی که آدم پر حرفی نیستم

دلم میخواست همچنان تو اتاقش باشم و بمونم و حرف بزنم

دلم میخواست از ریز ریز زندگیم براش بگم و حرفمون فقط در مورد طلاق و راه چاره و صحبت های

قاضی و دادگاه نباشه

گفته بودم که این وکیل رو مشاور دوم معرفی کرد

همون که گفته بود این وکیل خصوصیت های اخلاقیش به من خیلی نزدیکه!

 

خوب من میدونستم چه حسی دارم

و این موضوع رو از خودم یا اینجا تو وبلاگ مخفی نمی کردم و نمی کنم!

البته وکیل هم فکر نکنید ی وقت مثلا آدم خوش تیپ و خوش قیافه ای بوده و ...

نه فوق العاده ظاهر معمولی و ... سنش هم فکر کنم حدود چهل و پنج بخوره (از نظر قیافه)

البته ی بار برگشت گفت که فلان سال وکیل شده و من حساب کردم احتمالا پنج سال از من بزرگ تر باشه

 

حالا اصلا چرا دارم این ها رو میگم؟

دیروز با مرحوم رفتیم دفتر وکیل

ظهر بعد دادگاه زنگ زدم به وکیل

گفتم با مرحوم به توافق رسیدم و اون هم هی می پرسید

چطور راضیش کردی؟؟ پشت تلفن نمیشد اون همه اتفاق رو توضیح داد البته

قرار شد عصر بریم دفترش

عصر که رفتیم خیلی ریلکس برخورد کرد و اصلا بروز نداد که از قبل حرف زدیم

ی حلقه دستش بود!!

چیزی که روز های قبل نبود

مامان با ما داخل نیومد و بعدا که به مامان گفتم وکیل امروز حلقه دستش

بود کلی تعجب کرد!

من حس کردم عمدا دستش کرده!

حالا دلیلش چی بوده خدا میدونه!

مامان نظرش اینه به خاطر مرحوم دستش کرده!!!!!!!!!!!!!!!

من نمیدونم مامان چرا این حرف رو میزنه؟

عکس های تلگرام وکیل رو چک کردم

حلقه دستش نیست  تو عکس های قدیمی .... یعنی من و مامان اشتباه ندیدیم!!

خوب الان بگم که چرا این موضوع برام جالب یا حتی مهم شده!

من حسم اینجوری میگه

وکیل متوجه شده من چه حسی بهش دارم

برای همین حلقه دستش کرده!

بعد از ی طرف به خودم میگم شاید ازدواج کرده و این ها همه توهمات خودته!!

باید بگم که نه من و نه وکیل سر سوزن کج نرفتیم

یعنی نه حرف ... اشاره... لحن حرف زدن.... هیچی هیچی نبوده

حتی میتونم بگم از سمت وکیل خیلی خیلی سفت و محکم و حرفه ای همه چیز پیش رفته

می دونید ی حس بدی دارم از اینکه

ممکنه فهمیده باشه و این کارو کرده.........

رفتارش با من عالی بود

به قول مامانم آنقدر که تو رو برد بالا و احترام گذاشت

حتی جلو مرحوم

آخه مرحوم یکم بحث کرد با وکیل در مورد نفقه

که چرا هر کس ی چیزی میگه؟

بعد از وکیل پرسید شما خودت مهریه خانم دکتر!!!!!!!!!! رو چقدر تعیین می کردی اگه کارشناس بودی؟

وکیل ی نگاه به من کرد ( تمام مدت مخاطب حرفاش مرحوم بود) و گفت

این خانم دکتری که من می بینم و اگه بخوام شآن ایشون رو در نظر بگیرم

 و در دوران عقد! بین یک و نیم تا دو تومن! مرحوم لال شد!

 

حالا موضوع هدیه هم هست و میخوام منطقی این کارو بکنم

 

ساعت یازده صبحه

با اینکه میشه گفت دیشب اصلا درست و حسابی نخوابیدم و چشمام بدجور داره میسوزه

حالم خوبه و سر حالم

سلام شب همگی بخیر باشه

ببخشید خیلی وقته ننوشتم و خبری از خودم ندادم

خداروشکر روز چهارشنبه اسباب کشی کردیم به خونه جدید

آخر هفته درگیر کارهای خونه و آمدن و رفتن لوله کش برای سرویس ها

و کارشناس وسیله ها بودم

کلی خونه کار داشت که یکی یکی انجام دادم

از لطف خداوند صاحبخونه تا الان خیلی لارج و خوش رفتار بوده و اصلا خساست به خرج نداده

همسایه ها فوق العاده عالی ......... استقبال کردن و با روی خوش و رفتار خوبشون  کلی حالمون جا اومد

کمک که دیگه نگم حسابی خجالتمون دادن و من واقعا شرمنده زحمت ها و محبت هاشون شدم

البته اینجا کلا سه واحد هستیم و دو تا همسایه داریم

 

امروز دادگاه مهریه داشتم

و خیلی خیلی روز بدی رو سپری کردم

نابود شدم

ولی بعدش اتفاق های خوبی افتاد و باید بیام همه رو تعریف کنم

الان دارم به این فکر میکنم که به امید خدا کارها عالی پیش بره

برای وکیل چی کادو بخرم برای راهنمایی های خوبی که کرد  و کمکی که به من کرد

 

 

اتفاق های خوبی در راهه

لطفا این چند روز حسابی دعام کنید

این هفته برام روزهای مهمی تو آستین داره

ی حرفی تو گلوم گیر کرده
نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت!
حتی نمیدونم دلیلی که می تونم براش بیارم از چه جنسیه ؟
و چه برچسبی میشه روش چسبوند؟
حماقت؟
حس تنهایی؟
درک نشدن؟
ی گوش شنوا؟
ی چیزی باید باشه این وسط!
چرا همچین حسی دارم
 
 
عاشق آهنگ قرار نبود .... هستم
 
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید