۲۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

گفته بودم جمعه مهمان دارم

دایی و مادر بزرگم قرار بود بیان

دایی روزه نبود ... مادربزرگ نمی تونه روزه بگیره

هر چی گفتیم برای شام بیاین .. گفتن باشه ی وقت دیگه

عصر بود که رسیدن

دایی از هر خوراکی که تو بازار بود برام خریده بود

ترشی و لواشک..

آجیل و گردو...

هندونه و طالبی و توت فرنگی و موز...

کلی میوه خشک

دستش درد نکنه خیلی زحمت افتاده بود

یکم بودن و حرف زدیم و نزدیک های اذان رفتن

حدود نه بود که با مامان رفتیم پیاده روی

بیرون زیاد شلوغ نبود و مغازه ها خلوت بودن

ی مانتو فروشی هست نزدیکمون چند وقته میخوام ی سر برم

دیروز دیدم خلوته

رفتم داخل

ی مانتو صورتی پر رنگ و خوشگل دیدم

دنبال مانتو کوتاه بودم

این مدت تمام مانتو هام بلند بودن

چند وقت پیش نمیدونم گفتم یا نه

ی پارچه بنفش خوشگل خریدم و دادم خیاط برام مانتو بدوزه

خدا خدا میکنم خوب بشه

قرار بود مانتو را پنجشنبه آماده کنه ... هنوز که زنگ نزده

مانتو صورتی رو خریدم

ی شلوار لی تیره هم برداشتم

فروشنده هم خیلی خوب برخورد کرد و حتی میگفت

اگه دوست نداشتی پس می گیرم!!

اومدم خونه شلوار رو پوشیدم

از کمر برام گشاده ولی از بقیه قسمت ها اندازه است

حالا تو فکر این هستم که برای این خوشگل خانم!! روسری چه رنگی بخرم؟


 

تو پست قبل گفته بودم که کلی سعی تلاش کردم که احساسم رو کنترل کنم

و خداروشکر موفق بودم

هیچ تماسی نگرفتم... تا پنجشنبه شب که وکیل تلگرام پیام داد و حالم رو پرسید

پیامش کلی انرژی مثبت به من داد و لبخند اومد روی لبم

جواب دادم و تشکر کردم

و البته من پیامش رو دیر دیده بودم

فردا صبحش جواب پیامم رو داد و یکم حال و احوال کرد

 

حسم میگه بعد ماجرای طلاق که به امید خدا تو این هفته انجام میشه

وکیل حتما به شوخی یا جدی به من میگه شیرینی طلاق باید بدم

مثلا بگه بیرون دعوتش کنم

البته این مدت اصلا کلمه ای در مورد اینکه کاری برای من انجام داده نگفته

و هر بار که من تشکر کردم گفته من کاری نکردم و فقط مشاوره دادم...

 

قرار بود برای وکیل به عنوان تشکر هدیه بخرم! گفته بودم قبلا

فعلا این گزینه کنسله....

 


چند وقت بود میخواستم از ی متخصص داخلی نوبت بگیرم

موفق نمی شدم

تا امروز صبح که بالاخره تونستم برای خودم و مامان نوبت بگیرم

فردا ساعت سه ظهر باید برم دکتر


امروز کار خاصی بیرون ندارم

منتظرم خیاط زنگ بزنه برم مانتوم رو بگیرم

 

به سختی جلوی خودم رو می گرفتم که زنگ نزنم

(از پنجشنبه هفته پیش دیگه تماس نگرفتم)

تا دلتون بخواد هم اتفاق های مختلف می افتاد

یعنی دلیل داشتم برای زنگ زدن و مشورت گرفتن

نمیدونم چرا این طوریه کار این روزگار... یا اصلا چرا من اینطوری میکنم با خودم؟

 

مگه قرار نبود به خودم و احساسم بها بدم؟

پس چرا دارم هی سرکوبش میکنم؟

 

چند روز حسابی با خودم درگیر بودم ... جمعه هفته پیش روز خیلی سختی رو گذروندم

به شدت حساس شدم و کوچکترین موضوع احساسی منو از پا در میاره!

 

نمیدونم چطور مقاومت کردم در مقابل اون همه حجم خواستن و بودن

 

اما دو روزه که حالم بهتره... کمتر غصه میخورم و خودخوری....

 

هفته ی آینده هفته مهمی هست....

 

هیچ حرفی این مدت از احساسم نزدم

آنقدر باهوش هست که بتونه بفهمه چه حسی دارم

ولی همین مقاومت کردن... خیلی خیلی اذیتم کرد

 

 

دوشنبه از اون روزهای خوب بود
آنقدر کارهام تند تند پیش رفت که ساعت یک همه کارها انجام شده بود

خوب از جریان مرحوم بگم و مشاور اول...

یادتون باشه گفتم مرحوم نوبت گرفته بود برای مشاور و اشتباهی به من زنگ زدن

شنبه هفته گذشته که با مرحوم رفتیم شهر اطراف

از مرحوم پرسیدم تو برای چی هنوز میری مشاوره؟

گفت مشاور اول به من زنگ زده (دروغ) گفته پاشو بیا اینجا

بعد که رفتم گفته خانومت رفته تهران و گفته من دیگه نمی تونم برای کارهام رفت و امد کنم و ی برگه

گواهی مشاوره به من بده....

حالا جریان تهران رفتن چی بود؟

همون روز که ما دادگاه مهریه داشتیم ... مرحوم با ی آقایی اومد رفت داخل

خیلی شیک و مجلسی قاضی رو خریدن...

یعنی قاضی آنقدر با من بد حرف زد... اون هم بی دلیل... اصلا رفتارش مثل جلسه اول نبود

که مرحوم رو کوبید... این بار علیه من بود

همون اول برگشت گفت

تو چرا همون خارج زن نگرفتی؟؟؟؟؟ زن های اونجا که خیلی بهترن!!!

الان هم برو اونجا زن بگیر

یعنی من هنوز یک کلمه حرف نزده بودم یا مرحوم!! مثلا ایشون میخواستن بین آشتی ایجاد کنن!!

آنقدر حرف مفت زد!! مرتیکه خود فروش

گفت باید همه چیز رو ببخشی و پول هایی که این آقا تو این مدت ریخته تو حسابت رو پس بدی!!

من هم گفتم باشه

من حاضر نیستم ریخت این آدم رو ببینم و قبوله

بعد قاضی به مرحوم گفته حل شد... برید برای طلاق

که مرحوم افتاد گریه و حالا گریه نکن و کی گریه بکن... بدبخت!

من برگشتم به قاضی گفتم شما از این آقا ی بله بگیر برای طلاق توافقی من همه این شرط ها رو قبول دارم

مرحوم هم گریه می کرد ها!!!

منشی دادگاه اشک تو چشماش جمع شد

به من گفت این آقا هنوز دلش با شماست!! میخواستم بگم این مرد نیست اگه بود

این کارو با من نمی کرد

اومدم بیرون و حالم خیلی بد بود

از شدت بی انصافی که در حقم شده بود داشتم می مردم

(بدبختی این بود که پرونده نفقه هم می اومد این دادگاه و زیر دست همین قاضی

یعنی اون همه دوندگی و تلاشم دود شد!!)

مرحوم نشسته بود روی ی صندلی و گریه....

چند تا آقا که اومده بودن برای جدایی و دادگاه داشتن بعد ما

اومدن سمتم و سعی کردن آرومم کنن

حالم خیلی بد بود

اشکام همین طور می ریخت

ی پسره خیلی با من حرف زدن

خدا خیرش بده... گفت گریه نکن برای این آدم خودت رو ناراحت نکن

کلی با من حرف زد تا گریم بند اومد

اولین بار بود که تو این مدت گریه کردم

حتی این مدت تو تنهایی خودم اشک نریخته بودم...

به مرحوم گفتم بیا بریم برای طلاق

گفت حالم خوب نیست و یکم صبر کن

اومدم بیرون و مامان بیرون بود

گفتم مامان تو رو خدا اومد بیرون هیچی نگو

بذار من نرمش کنم

مرحوم اومد بیرون

مامانم گفت من هیچوقت نمی بخشمت!!

حالا من مونده بودم که این مامان من هر چی بهش بگی دقیقا عکس اون کارو میکنه

دفعه قبلی که من جواب مرحوم رو میدادم... مامانم سکوت بود و هی میگفت هیچی نگو!!

حالا که میگم ساکت باش و بذار راضیش کنم ... میخواد بره جلو و گله کنه

هر کاری می کردم مامانم نمی رفت کنار!! آخرش بازوش رو محکم فشار دادم تا به خودش بیاد

کلی با مرحوم حرف زدم... احمق همش میگفت هر کاری بخوای برات میکنم!!!!!!!!

میخواستم بگم نفهم!!! قاضی رو برای دل من خریدی؟؟؟؟؟

هر چی دستمال تو کیف من و خانوم های اونجا بود دادیم مرحوم اشکاش رو پاک کرد!

قرار شد عصرش بیاد بریم پیش وکیل و وکالت بده برای طلاق

 

بقیش رو بعد می نویسم ....

با موهای خیس دارم تایپ میکنم

پنجشنبه شب بود که الهه زنگ زد

یکم حال و احوال کردیم

گفت فردا میای بریم بیرون؟ گفتم باشه

یادم نیست آخرین بار کی الهه رو دیدم

این مدت فقط تلفنی در تماس بودیم

و از اونجایی که من چند بار دلخور شدم از دست الهه... هر چی زنگ زد و گفت ی قرار بذار

بریم بیرون ... پشت گوش انداختم

دیگه هیچ راهی نداشتم

الهه عادت نداره صبح ها زود بیدار بشه

قرار گذاشت برای ده و نیم

میدونستم زودتر از یازده نمیاد

شب قبلش دوش گرفتم و ماسک مو گذاشتم روی موهام

با این ماسک موهام جون گرفتن

براق و نرم شدن

پارسال ی بار خرداد و ی بار مرداد موهام رو کوتاه کردم

و البته دفعه دوم خیلی خیلی کوتاه شد

الان تازه یکم بلند شده

و میشه بستش

دلم موی کوتاه میخواد ولی مامان خانمی گفتن هرگز!!

صبح جمعه هفت بیدار شدم

صبحانه خوردم و چقدر دلم میخواست همون تایم برم بیرون

هوا هم عالی بود

میدونستم الهه خیلی دیر میاد

برای همین عجله نکردم و حتی دیرتر از تایمی که باید از خونه زدم بیرون

الهه آدرس جدیدم رو نداشت

کلی برای خودم راه رفتم

الهه با نیم ساعت تاخیر رسید

میخنده میگه وای تو که میدونی من همیشه دیر میام

گفتم آره برای همین این سری دیر از خونه زدم بیرون

یادمه سال 94 الهه خانم کلی تو خیابون کاشتم!!

چند ماه از این مکالمه فرار کرده بودم

ولی دیگه نمیشد کاریش کرد

هر کس میرسه کلی سوال داره

خوب خدایی من ظاهر اون زندگی رو خوب حفظ کرده بودم

با این وجود الهه در جریان همه چیز بود از اول

تا یک و نیم حرف زدیم

الهه خوراکی با خودش آورده بود

کنار آب نشستیم و حرف زدیم

با ی آقایی آشنا شده و دوباره بالا و پایین های اینجور رابطه ها

میگم الهه من تغییر کردم؟

میگه آره لاغر شدی ولی نسبت به چند ماه پیش شادتر به نظر میرسی

مدت ها بود ندیده بودم اینجوری بخندی!! نمیدونه البته دلیل خنده ها و خوشی این روزهام چیه

یک و نیم به زور مجبورش کردم برگردیم

حسابی گرم بود و الهه خانم هم یادش نمی اومد ماشین رو کجا پارک کرده

مثل چی !!! چند بار رفتیم و اومدیم تا ماشین رو پیدا کرد... حرف که گوش نمیده!!

میگم این حدود پارک کردی!!! میگه نه من یادمه کجا پارک کردم

آخرش هم حرف من درست بود

 

 

پ.ن: میخواستم عنوان رو بنویسم دیدار با دوست گفتم احتمالا

فکر می کنید با ... بیرون رفتم

 

پ.ن: باید برای وکیل ی اسم جدید پیدا کنم

نمیخوام هی بنویسم وکیل وکیل.... بخاطر مسائل امنیتی

وکیل اسمش چهار بخشه ( دو تا اسم کوچیک... دو تا فامیلی)

ر... ا.... ب رو میشه از اسمش برداشت

چی بذارم؟ راب؟

 

پ.ن: وکیل هم اسم عمو جان هست!!

حالا من موندم منظور اون فال عمو جان بود یا وکیل

 

 

پ.ن: فقط خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو می گیرم که زنگ نزنم!!

 

 

 

ببخشید بچه ها کامنت های پست قبل خیلی بود
کاش حداقل خصوصی نمی فرستادید که همون جا زیر کامنت جواب میدادم
 
 
- وکیل متاهل نیست.... قبلا ی شکست داشته تو زندگیش
 
-مطب خاله جان (خاله دومی) دقیقا روبه روی دفتر وکیله....
کسی رو پیدا کردم این آخر هفته ای و تونستم یکم آمار وکیل رو بیرون بکشم
 
-چیزهایی که فهمیدم:
 
به شدت اهل کار کردن و پول در آوردنه (کارش الویت اول زندگیش هست)
تو کارش فوق العاده موفقه
آدمی هست که بسیار به نظر خانوادش اهمیت میده
از طرف خانوادش برای ازدواج خیلی تحت فشاره
چند سال خارج از ایران زندگی می کرده
 
 
در مورد اینکه کسی تو زندگیش هست یا نه .... وکیل خودش شرایط زندگیش رو توضیح داد
به صورت غیر مستقیم از من خواست تو زندگیش باشم
 
چند بار در مورد ازدواج دوباره از من سوال کرد و من گفتم اصلا به این چیزها فکر نمی کنم
گفتم خاله جان دنبال وکیل بودن برای کار خیر البته
من شما رو معرفی کردم
گفت کار خیر؟ ما وکیل ها که کار خیر نمی کنیم.... کار خیر ؟ یعنی بیام شاهد عقدت باشم؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی تلاش میکنه از زیر زبون من بکشه کسی تو زندگیم هست
و قصد ازدواج مجدد دارم با کسی!!
 
 
من هیچ جوابی به وکیل ندادم
 
تاریخ دادگاهمون مشخص شد
وکیل روز پنجشنبه میگفت تا چند روز دیگه کار تمومه....
 
 
فعلا همین ها
 
 
 

صبح با وکیل حرف زدم

من نمیدونم چرا آنقدر وقتی با وکیل حرف میزنم آرومم؟

تو این چند سالی که از خودم می نویسم یاد ندارم ی بار همچین حسی نسبت به هیچ آدمی داشته باشم

شما ها یادتون میاد؟

مثلا من با کی درد و دل می کردم؟

اصلا من اهل درد و دل کردن نیستم

چند باری سعی کردم با اطرافیانم حرف بزنم

اصلا حرفی از گلوم خارج نمیشد و تو اون چند باری که زور زدم

همش بغض بودم... اشک و آه بودم و مکالمه اونجور که باید پیش بره پیش نرفت

این بار نه... آرومم فقط حرف میزنم و سبک میشم

خیلی حرف زدیم از همه جا

از خودش گفت و مشکلات زندگیش...

می تونم به عنوان ی گوش شنوا تو زندگیم روش حساب کنم

فعلا در همین حد....

مامان بیرون بود

وقتی برگشت گفتم که با وکیل حرف زدم

مامان میگه گوش شنوای خوبیه برات

سعی کن به عنوان ی دوست خوب روش حساب کنی

 

 

هنوز خودم خیلی از حرفامون رو هضم نکردم

زمان نیاز دارم تا بیام اینجا بنویسم

 

 

این پست خیلی درهم شده ببخشید
از هر دری حرف زدم
تازه کلی حرف دارم هنوز

دیروز کلی کار داشتم
از اون روزهای شلوغ و بدو بدو
صبحش کلی کار پیش اومد اما موندم خونه و کارهارو کردم
آنقدر زود شروع کردم که ساعت یازده صبح حس میکردم ساعت یک ظهره
ساعت دوازده خاله جان (خاله وسطی) زنگ زد رو گوشی مامان
داشتن صحبت می کردن
صدای مامانم رو شنیدم که داشت برای خاله جریان روز شنبه و رفتنمون پیش وکیل رو تعریف می کرد
خیلی آروم به خاله میگفت وکیل حلقه دستش کرده.... مردم چقدر زرنگن...
فکر می کرد من متوجه حرفاشون نمیشم
نمیدونم خاله اون طرف چی میگفت... مامان دوباره یواش میگفت: برای خودش دردسر درست نمیکنه!
نگو مامان و خاله دارن در مورد ی نفر حرف میزنن که به خانومش خیانت کرده و زندگیشون بهم ریخته
بعد حرفا رسید به من دوباره... اینکه صاحبخونم (خونه قبل) به مامان گفته بود
شما از صد در صد یک درصد فقط ضرر کردید!!
خاله جان هم پافشاری که حتی همون ی درصد رو هم ضرر نکردید!!!

نشد اینجا بیام بنویسم
از ماجرای تحویل دادن خونه قبلی و گرفتن چک از صاحبخونم
چقدر آقا بود و خدایی ما راضی بودیم
موقع خداحافظی کلی برای مامانم گریه کرد.........
گفت من خیلی دوست داشتم زنگ بزنم و بپرسم !!! خیلی سوال داشتم
اما نمی خواستم فضولی کنم
گفت من همون روزهای اول موقع نصب پرده فهمیدم ی اتفاقی افتاده!!
آخه زنگ زده بود به مرحوم که دارم میام برای نصب پرده... مرحوم گفته بود به خودشون زنگ بزنید!!!
کلی گریه کرد... میخواستم بگم تو رو کجای دلم بذارم؟
خلاصه که اون روز هم روز سختی بود

دیروز عصر رفتم گلخونه
مونده بودم چی بخرم
سبد گل؟ دسته گل؟ کاکتوس درست کنم؟......
کلی چرخیدم تا در نهایت تصمیم گرفتم ی دسته گل ساده بگیرم
فکر نمی کنم یادتون باشه
اما ی بار اینجا خیلی غیر مستقیم نوشتم که ی روز حس خوبی نداشتم در مورد ی موضوعی
خوب نمیخواستم کادوی استاد جان خیلی خاص باشه
و خدای نکرده اطرافیانش ذره ای مکدر بشن
این بود که به آقاهه گفتم خیلی شیک و ساده برام گل رو جمع کنه
پسره خل بود انگار!!!!!!!!! وسط کار هی آمار خودش رو میداد!!
اول توجه نکردم
گذاشتم به حس اوضاع بد اقتصادی
آخه داشت آدرس تلگرام می داد که بیا اونجا درخواست بده
قیمت مناسب تر
بعد دیدم نه این داره همین طور از خودش میگه و زندگیش!!!!
خیلی غضبناک نگاهش کردم.... اون هم دسته گل رو سریع بست و تحویلم داد
بهش میگم کاغذش رو دوست ندارم... میگه الان میرم میخرم هر رنگی که بخوای!!
بیخیال شدم و اومدم بیرون
ی چند تا کاکتوس خریدم و برگشتم خونه گل رو گذاشتم تو بالکن که خراب نشه تا فردا صبح
 
 
 
کاغذ رو دوست نداشتم ولی این بهترین رنگی بود که داشت....
 
تو عکس پایین کاغذ رو کنار زدم که خیس نشه
 
 
بعدش دوباره اومدم بیرون و رفتم برای خونه خرید کردم
چند وقت پیش ی تقویت کننده مو گیاهی خریدم
خیلی راضی بودم
چند روز بود میخواستم همت کنم برم اون سمت و بخرم
وقت نمی کردم
دیروز بالاخره رفتم و خریدم
حالا اگه برسم امشب میذارم روی موهام
ترکیبی از حنا و بابونه و ....
ولی خوب موهام رنگ نمی گیره
که مثلا قهوه ای بشه
مشغول خرید بودم که قاضی پروندم رو دیدم.................... یعنی هنگ کردم
اون هم میخ شده بود رو من!!! با خانومش بود
چنان نگاه می کرد به من انگار میخواد یادش بیاد من و کجا دیده!!
خیلی اتفاق عجیبی بود
دلم میخواست همون موقع زنگ بزنم به یکی و بگم چی شده!!
شب آنقدر خسته بودم که یازده خاموش کردم
ولی تا دوازده خوابم نبرد
 

امروز صبح زود بیدار شدم
نگران بودم مبادا یادم بره گل استاد جان رو ببرم
رسیدم دانشگاه و استاد جان از دیدن دسته گل کلی ذوق کرد
کلی هم تشکر کرد
از استاد پرسیدم خبر جدیدی از مقاله نشده که گفت نه
و بذار چک کنم
چک کرد و هر دومون از خوشحالی دلمون میخواست جیغ بزنیم
خلاصه که روز خوبی بود
و استاد جان خیلی ناامید بود و میگفت مقاله های خیلی از استاد ها این مدت بی دلیل
ریجکت شده
استاد جان معتقد بود که چون ادیتور دو هفته است جوابی نداده
حتما میخواد رد کنه
که خداروشکر مقاله رد نشد
تو اتاق استاد جان بودم که وکیل (شهر اطراف... خانوم) زنگ زد
و گفت سریع خودت رو برسون
تا یازده دانشگاه بودم و کارم که تموم شد با اسنپ تا ی مسیری و بعد هم ماشین خطی ها
رو سوار شدم و رسیدم به وکیل
یکم طول کشید تا برسه و بعد جلوی خودم زنگ زده به من میگه پس کجایی؟
راستش من موندم اصلا!!! میگه وای نشناختمت
میخواستم بگم این همون تیپ رسمیه که وکیل گفت برو دادگاه!!! والا
کارم رو انجام دادم
و این وکیل خانوم از دست مرحوم شاکی بود...
به مامان میگم اینجور وقتا به روح و روان خودم شک میکنم
از ی طرف به صبر و تحمل خودم هم شک میکنم.... یعنی چقدر توان داشتم؟؟؟؟
کلی با وکیل حرف زدم
شاکی بود سر جریان پول مشاوره... حتی گفت زنگ زدم به جناب وکیل و گفتم
این آقا پول مشاوره رو پرداخت نکرده و من کار اینا رو انجام نمیدم
گفتم نه عزیزم هر چی پرداخت نشه من خودم پرداخت میکنم
و شماره کارت گرفتم از خانومه... گفتم هزینه جناب وکیل رو هم نداده بود که بعد پرداخت کرد.....
گفت با من بد حرف زده و فلان.... کلی حرف زدم تا بیخیال شد
گفتم وکیل با شما صحبت کرده؟ گفت بله و خواسته نوع طلاق و نوع وکالت رو عوض کنم
گفت وکیل چیا گفته... خیلی ممنونم واقعا از وکیل...درسته کار رو داد این خانوم ولی
خودش داره همه چیز رو جمع میکنه و به این خانومه میگه چکار کن...
میخواد کاری کنه مرحوم اگه پشیمون هم شد نتونه کاری بکنه و من حتما بتونم طلاق بگیرم
 
کارم که تموم شد برگشتم اصفهان
زنگ زدم به مریم و یکم حرف زدیم
میگه وقتی مشاوره سریع پیش رفته و برگه پزشک قانونی نمی خوای
زودتر از یک ماه تموم میشه
امید به خدا
 

برسیم به موضوعی که حسابی امروز اذیتم کرده
می دونید بعد جریان مرحوم خیلی ها فکر میکنن مثلا چون گند!! مرحوم در اومد
اشتباه از اون ها بوده که نیومدن جلو برای خواستگاری... پیش خودشون میگن
چرا فکر کردیم قبول نمیکنه؟ ما که از مرحوم سر بودیم و هستیم
برای همین الان جرات و جسارت پیدا کردن که پیشنهاد بدن...
منظورم از پیشنهاد ... پیشنهاد رسمیه.. خواستگاری سنتی
ماه گذشته چند تا مورد این مدلی بود
تا امروز
ی پیشنهاد از طریق مادر پسر
با مامانم حرف زده خانومه
موقیعت پسره خوبه
همسن خودم
خانواده خوب
مامانش گفته پسرم میخواد بره خارج
میخواد با دختر شما ازدواج کنه و بره
البته خیلی محترمانه اول شروع کرده و اینکه ما حسرت دختر شما به دلمون موند
 
 
ی چند تا عکس بذارم از خونه جدید
 
 
 
 
 
این عکس ها رو روزی که کلید گرفتم انداختم
 

باید بیام از تلفن های مرحوم بگم
اگه یادم رفت یادآوری کنید ... مرحوم و مشاور اول....

ساعت هفت صبحه

از پنج بیدارم و این مدت با کمک قرص آرامبخش تونستم شب ها یکم بخوابم

حدود چهار کیلو وزن کم کردم

هفته پیش که رفته بودم خرید شلوار

خیلی شیک دیدم با اینکه وزن اضافه نکردم ولی سایزم تغییر کرده

خودم خیلی تعجب کردم

به قول خانم فروشنده سایز کمرت 36 و سایز ران پات 38 هست

سایزی که می گرفتم همیشه دیگه برام کوچیک بود

سایز 40 برداشتم تا شلوار خیلی به تنم نچسبه ولی خوب از کمر برام بزرگ بود

حالا این هفته حسابی لاغر شدم

بدترین اتفاق این مدت برام دادگاه مهریه روز شنبه بود

البته خداروشکر تهش تونستم مرحوم رو راضی کنم بیاد برای طلاق توافقی

این چند وقت هر کی ی نظری داشت

من سعی میکنم اون کاری که به نظرم خودم درست باشه رو انجام بدم

فعلا از قضیه دادگاه و چیزهای دیگه که بگذریم جریان وکیل رو بگم

گفتم روز شنبه با مرحوم رفتیم دفتر وکیل

هزینه مشاوره وکیل هر جلسه صد تومنه

برای ی تایم مثلا بیست دقیقه ای

کارمون که تموم شد من به مرحوم گفتم حساب کن

وکیل هم کارت خوان نداشت

مرحوم شماره کارت گرفت که واریز کنه

من میدونستم واریزی در کار نیست

مامان هی میگفت صبر کن بذار این واریز نکنه

وکیل بدونه ما با کی طرف بودیم

دیروز که می شد دوشنبه رفتیم شهر اطراف برای مشاوره

از مرحوم پرسیدم واریز کردی گفت بله ... خوب من هم باور کردم ...آخه صد تومن پولی نیست که

بخواد دروغ بگه

بعد مشاوره مرحوم گفت من هزینه مشاوره رو ندادم...حالا من چقدر دل آشوب میشم با این کارهاش

و از اونجایی که میخوام زودتر کارها پیش بره

حرص میخورم که این آخر با این کارها ی خراب کاری میکنه

مسیر رفت و برگشت رو خودم رفتم و اصلا محل مرحوم نذاشتم

تا عصرش که رفته بودم بیرون برای اینکه باشگاه ثبت نام کنم

گوشی همراه خودم نبردم

برگشتم دیدم از دفتر وکیل سه باز زنگ زدن

دیر وقت بود دیگه و منشی رفته بود

زنگ زدم به وکیل ... جواب نداد

مامان هی میگفت دلم خنک شد بذار بشناسن این رو

من نه!! واقعا برام مهم نیست دیگران چی فکر میکنن

یکم بعد وکیل زنگ زد

گفتم از دفتر شما تماس گرفتن و من حدس میزنم مشکل هزینه بوده

که اون هم سعی کرد خودش رو بی خبر نشون بده

توضیح دادم که امروز مرحوم رو دیدم و پرسیدم در مورد واریز هزینه و گفته واریز کرده

وکیل گفت نه واریز نکرده...

در مورد روند کارها پرسید و گفت به وکیل خانم (شهر اطراف) بگو به من زنگ بزنه

بعد گفت شما چطور با هم آشنا شدید؟ گفتم سنتی

گفت وای !!! چرا آخه؟ شخصیت شما اصلا به ازدواج سنتی نمی خوره

(نمیدونم چرا همه در مورد من اینجوری فکر میکنن... خانم عمو جان بعد بله برون باور نمی کرد سنتی باشه ازدواجم)

و خانم دکتر تو رو خدا بعد این ماجرا خواستی دوباره همسر انتخاب کنی!!

با ی مشاور خوب مشورت کن... بعد گفت حتما با فلانی مشورت کن..(مشاور دوم)... بعد تازه انگار یادش افتاد

گفت راستی مشاور دوم شما رو معرفی کرده بود....و چرا مشاوره نگرفتی از ایشون؟

گفتم این مدت من از طرف همه تحت فشار بودم برای اینکه با این آقا زندگیم رو شروع کنم

مشاور دوم نظرش رو این بود که زندگیمون رو شروع کنیم

و خوشبختانه در این مورد و فشار هایی دیگه که مشاور ها وارد کردن من خودم تصمیم گرفتم

و از این موضوع خوشحالم...(سریع منظورم رو گرفت)

گفت: بله من واقعا تعجب کردم شما گفتی دوران عقد هستی

من تا حالا موکل خانم که عقد باشه و بگه میخوام جدا بشم نداشتم!!!

متاسفانه همه خانم اعتماد می کنن و اتفاقی که نباید بیوفته می افته و خودشون ضرر میکنن

شما اگه عقد نبودی شرایطتت خیلی سخت می شد با این آقایی که من دیدم!

این آقا فوق العاده انرژی منفی داشت

برعکس شما که روز اول اومدی و من فقط انرژی مثبت و حس خوب از شما گرفتم

خیلی از مرحوم حس بدی گرفته بود و البته مرحوم نابود شده از نظر  رفتاری و ظاهر

(احتمالا من هم اگه الان کسی ببینه متوجه میشه تحت فشار بودم... ولی مرحوم خیلی بیشتر بهم ریخته)

گفت شما اصلا به این آقا نمی خوری....

و کلا نوع حرف زدنش و رفتارش خیلی فرق کرده بود این بار

گفت من خیلی پرونده طلاق داشتم و هیج وقت دلم نمیخواسته طلاقی صورت بگیره

ولی پرونده شما فرق میکنه و تو این شرایط و برای طلاقت من همه کاری برای شما میکنم

روی من حساب کن...

(میخواستم بگم پس چرا اون موقع که گفتم همراهم بیا جلسه مهریه نیومدی!)

گفتم فرصت نشد بگم ..جلسه مهریه خیلی بد بود و مرحوم کسی همراهش بود

و قبل جلسه رفت داخل و قاضی اصلا به من اجازه نداد حرف بزنم

گفت وای خانم دکتر باید با لباس رسمی می رفتی!!

(میخواستم خفش کنم) گفتم حواسم به این موضوع همیشه هست و فوق العاده ساده رفته بودم

گفت پس اینا دست دارن

یکم در مورد مرد ها حرف زد

گفت البته من خودم مرد هستم ولی همه این ها حقیقت داره.... پشت سر مردها بد گفت

خواستم شماره کارت بده برای واریز

گفت بعد این مکالمه من روم نمیشه به شما شماره کارت بدم!!

یکم فکر کرد و گفت به مرحوم بگو واریز کنه و بگو از دفترم تماس

گرفتن... زنگ زدم به مرحوم

گفت آره واریز کردم

گفتم پس لطفا فیشش رو برام بفرست

که یکم بعد فیش فرستاد ولی برای پنج دقیقه پیش بود واریز

من هم پیام دادم به وکیل و گفتم

مرحوم عنایت کردن و واریز کردن خدمت شما

 

 

مطمئنم وکیل به من حس داره

نمیدونم از چه جنسیه

ولی خیلی زرنگه و نمیخواد اصلا وارد جریان طلاق ما بشه

و بعد ها کسی بتونه بهش بگه تو مقصر بودی

الان که دیگه وارد مراحل طلاق توافقی شدیم

تازه به من میگه روی من حساب کن