صبح شش و هفت دقیقه بود که وارد آزمایشگاه شدم
ساعت ورود و خروج همیشه یادم میمونه
چون ورود و خروج میزنم با دستگاه
صبح شش و هفت دقیقه بود که وارد آزمایشگاه شدم
ساعت ورود و خروج همیشه یادم میمونه
چون ورود و خروج میزنم با دستگاه
عزیزان من دو سال پیش رمز پست های مربوط به امید را
برداشتم
در آرشیو اردیبهشت 98 میشه
یادمه یک سری از پست ها را دوباره رمز گذاشتم ولی الان
خیلی از پست ها هنوز باز هست
حدود سی چهل تا کامنت خصوصی دارم که نوشتید
از امید بگم
آخه چی بگم؟!
یعنی من هر بار بگم خصوصی کامنت نذارید
باز میام اینجا کلی خصوصی دارم!
امکان باز کردن پست های دیگری را ندارم
امکان دادن رمز برام ممکن نیست
و به همین دلیل پست های پارسال و امسال
اصلا رمزی نشده
و من دیگه آرشیو را رمزی نمی کنم
حدود نه شب هست و تازه رسیدم خونه
آزمایشگاه زمان خیلی زود میگذره
نه فقط من
بقیه هم حس می کنند زمان پرواز میکنه
امروز ی روز بسیار گرم بود و من فقط
تایم ناهار که از غار آزمایشگاه بیرون اومدم
فهمیدم چقدر گرمه!
باید تا رستوران بریم و گاهی حتی
دو یا سه ماشین همگی با هم میریم رستوران
شماره یک:
میتونم بگم یکی از فشارهای ذهنیم
با شروع کار آزمایشگاه با استاد جان رفع شده
دیشب یکی از مانتوهای سرکارم رو با اتو سوزوندم
مامان همیشه اصفهان مانتوهای من را میده خشکشویی
تهران که بودم ی مانتو خنک را شستم و بعدش اتو زدم
وسط اتو زدن فکر کنم حواسم پرت بود
درجه را به جای کم کردن هی زیاد کردم
قشنگ مانتوم برشته تنوری شد!:)))
هر مانتوی دیگه سوخته بود ناراحت نمی شدم
روی خنکی این یکی حساب کرده بودم!!