ساعت حدود هفت صبح هست
خوب به لحظات ملکوتی تولدم نزدیک می شویم
مامانم از بچگیم تمام تلاشش را می کرد
که حتما مهمونی تولد داشته باشم
استاد استادم اکی داده برای اینکه ببینمش
شماره استادم که صبح رو گوشیم افتاد
میدونستم جواب بله یا خیر استادش را میخواد بگه
ساعت حدود هشت صبح هست
و من آنقدر از پنج صبح بدو بدو کردم
حس ظهر دارم
ساعت هفت شب هست
و من که وقتی به وبلاگ نگاه میکنم
می بینم نه روز از مهر رفته و من حتی
یک پست ننوشتم
ی موفقیت کاری داشتم، هنوز آنقدر ازش زمان
نگذشته که بدونم کی را خوشحال و کی را ناراحت کرده
اما سعی میکنم با همه جور اخلاقی کنار بیام
و این یکی از سخت ترین کارها برای من هست
موضوع این هست که من روزهای
تعطیل از روزهای عادی بیشتر کار میکنم
و کلا چون اسم تعطیلی روش هست
خودمو صاف میکنم