شنبه ... می تونم بگم یکی از بدترین روزهای زندگیم بود
رابطم با امید رو تموم کردم
زنگ زدم دانشگاه .. گفتن برای پستداک پذیرفته نشدم
ی ایمیل برام اومد .. مقاله ای که با استاد داور ارسال کرده بودیم ریجکت شد!!
ظهر ساعت سه پشت میزم نشسته بودم.. با خودم فکر می کردم چرا همه خبر های بد و اتفاق های بد
با هم افتادن؟
شنیدن حرفای دکتر خیلی آرومم کرد
انگار یکی بهت بگه بیماری خطرناکی نداری ... یا طرز فکرت با اینکه پذیرفته نمیشه خیلی عجیب نیست
اینکه حست.. دل نگرانی هات ... دغدغه هات خیلی عادی و طبیعیه
حس بیماری رو دارم که فکر می کرده بیماری خطرناکی داره ... اما حالا پزشکش تشخیص ی سرما خوردگی
ساده رو داد...
فکر می کنم می تونم با این سرما خوردگی ساده .. سر کنم...تا حالم خوب بشه
دیروز بالاخره موفق شدم پارچه ها رو بدم خیاط
گفته برای دو هفته دیگه تحویل میده مانتوهام رو
امیدوارم خوشگل بشه
کارش رو خیلی دوست دارم
اینکه حتما نظر میده روی مدل
و حتی چند تا مدل رو با هم گاهی ترکیب میکنه تا اون چیزی بشه که دلت میخواد
این بار چون سه تا پارچه داشتم و مانتو بنفشه رو دو ماه پیش داده بودم برام بدوزه
میخواستیم مدل های مانتو ها خیلی متفاوت باشه از هم
عاشق رنگ لیمویی پارچه شده بود و هی میگفت وای چقدر خوشگله
شنبه صبح زود بیدار شدم
رفتم باشگاه
روز کار کردن با کش و وزنه بود
منم که عاشق کار کردن با وزنه
تمرین ها خیلی سخت بود
یکی از خانم ها از مربی پرسید پس کی این بدن درد ما از بین میره
چهار ماهه میاد باشگاه!
گفتم اگه میخوای دردت کمتر بشه باید تو خونه هر روز وزنه کار کنی
پارسال خودم این کارو می کردم
و چقدر عالی بود
پنجشنبه فقط صبح تا ظهر رسیدم کار کنم
بعدش ناهار خوردم ... دوش گرفتم
و کم کم کارهام رو کردم برای عروسی