ماجرای جواب رد دادن به آقای دکتر هم داستان
شد در وبلاگ!
چهارشنبه بعد از تمرین دیر رسیدم خونه
فقط دلم میخواست لباس عوض کنم
مسواک بزنم و بخوابم
آنقدر خسته بودم که به دوش
و یا شستن بدنم حتی فکر نمی کردم
دارم از قرار کاری برمی گردم
خیلی عالی بود
چقدر دلم ی مکالمه این شکلی میخواست
بگم بردم؟
بردنی در کار نبود
اما پر انرژی بیرون اومدم
بماند به یادگار برای روزهای غمگینم
من هنوز کامنت ها را جواب ندادم!!
نیمه اول اردیبهشت مثل باد گذشت
و نیمه دوم مونده و کلی کار که باید تیک بخوره
این چند روز
کامنت ها را جواب ندادم و ننوشتم!
از نه شب گذشته و من تازه میخواهم کمی نفس بکشم
روزهایم روی دورِ تند جلو می روند
و من فقط سعی میکنم یادم نرود که
سه شنبه روزِ استاد است
پنجشنبه باید برای مامان نوبت بگیرم
و جمعه برای خانه خودم و مامان اینا خرید کنم
به مامان و بابا نگفته بودم می دوم
تازگی ها خیلی چیزها را نمی گویم
مثلا ماجرای آقای دکتر را نگفته ام هنوز
تمام بدنم زخمیست
پاهایم از چند جا تاول زده و ورم کرده
اما حالم خوب است
امروز روز دوم بود