روزانه نویسی

تو چونی با من که باید

صبح با وکیل حرف زدم

من نمیدونم چرا آنقدر وقتی با وکیل حرف میزنم آرومم؟

تو این چند سالی که از خودم می نویسم یاد ندارم ی بار همچین حسی نسبت به هیچ آدمی داشته باشم

شما ها یادتون میاد؟

مثلا من با کی درد و دل می کردم؟

اصلا من اهل درد و دل کردن نیستم

چند باری سعی کردم با اطرافیانم حرف بزنم

اصلا حرفی از گلوم خارج نمیشد و تو اون چند باری که زور زدم

همش بغض بودم... اشک و آه بودم و مکالمه اونجور که باید پیش بره پیش نرفت

این بار نه... آرومم فقط حرف میزنم و سبک میشم

خیلی حرف زدیم از همه جا

از خودش گفت و مشکلات زندگیش...

می تونم به عنوان ی گوش شنوا تو زندگیم روش حساب کنم

فعلا در همین حد....

مامان بیرون بود

وقتی برگشت گفتم که با وکیل حرف زدم

مامان میگه گوش شنوای خوبیه برات

سعی کن به عنوان ی دوست خوب روش حساب کنی

 

 

هنوز خودم خیلی از حرفامون رو هضم نکردم

زمان نیاز دارم تا بیام اینجا بنویسم

 

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

عکس

این پست خیلی درهم شده ببخشید
از هر دری حرف زدم
تازه کلی حرف دارم هنوز

دیروز کلی کار داشتم
از اون روزهای شلوغ و بدو بدو
صبحش کلی کار پیش اومد اما موندم خونه و کارهارو کردم
آنقدر زود شروع کردم که ساعت یازده صبح حس میکردم ساعت یک ظهره
ساعت دوازده خاله جان (خاله وسطی) زنگ زد رو گوشی مامان
داشتن صحبت می کردن
صدای مامانم رو شنیدم که داشت برای خاله جریان روز شنبه و رفتنمون پیش وکیل رو تعریف می کرد
خیلی آروم به خاله میگفت وکیل حلقه دستش کرده.... مردم چقدر زرنگن...
فکر می کرد من متوجه حرفاشون نمیشم
نمیدونم خاله اون طرف چی میگفت... مامان دوباره یواش میگفت: برای خودش دردسر درست نمیکنه!
نگو مامان و خاله دارن در مورد ی نفر حرف میزنن که به خانومش خیانت کرده و زندگیشون بهم ریخته
بعد حرفا رسید به من دوباره... اینکه صاحبخونم (خونه قبل) به مامان گفته بود
شما از صد در صد یک درصد فقط ضرر کردید!!
خاله جان هم پافشاری که حتی همون ی درصد رو هم ضرر نکردید!!!

نشد اینجا بیام بنویسم
از ماجرای تحویل دادن خونه قبلی و گرفتن چک از صاحبخونم
چقدر آقا بود و خدایی ما راضی بودیم
موقع خداحافظی کلی برای مامانم گریه کرد.........
گفت من خیلی دوست داشتم زنگ بزنم و بپرسم !!! خیلی سوال داشتم
اما نمی خواستم فضولی کنم
گفت من همون روزهای اول موقع نصب پرده فهمیدم ی اتفاقی افتاده!!
آخه زنگ زده بود به مرحوم که دارم میام برای نصب پرده... مرحوم گفته بود به خودشون زنگ بزنید!!!
کلی گریه کرد... میخواستم بگم تو رو کجای دلم بذارم؟
خلاصه که اون روز هم روز سختی بود

دیروز عصر رفتم گلخونه
مونده بودم چی بخرم
سبد گل؟ دسته گل؟ کاکتوس درست کنم؟......
کلی چرخیدم تا در نهایت تصمیم گرفتم ی دسته گل ساده بگیرم
فکر نمی کنم یادتون باشه
اما ی بار اینجا خیلی غیر مستقیم نوشتم که ی روز حس خوبی نداشتم در مورد ی موضوعی
خوب نمیخواستم کادوی استاد جان خیلی خاص باشه
و خدای نکرده اطرافیانش ذره ای مکدر بشن
این بود که به آقاهه گفتم خیلی شیک و ساده برام گل رو جمع کنه
پسره خل بود انگار!!!!!!!!! وسط کار هی آمار خودش رو میداد!!
اول توجه نکردم
گذاشتم به حس اوضاع بد اقتصادی
آخه داشت آدرس تلگرام می داد که بیا اونجا درخواست بده
قیمت مناسب تر
بعد دیدم نه این داره همین طور از خودش میگه و زندگیش!!!!
خیلی غضبناک نگاهش کردم.... اون هم دسته گل رو سریع بست و تحویلم داد
بهش میگم کاغذش رو دوست ندارم... میگه الان میرم میخرم هر رنگی که بخوای!!
بیخیال شدم و اومدم بیرون
ی چند تا کاکتوس خریدم و برگشتم خونه گل رو گذاشتم تو بالکن که خراب نشه تا فردا صبح
 
 
 
کاغذ رو دوست نداشتم ولی این بهترین رنگی بود که داشت....
 
تو عکس پایین کاغذ رو کنار زدم که خیس نشه
 
 
بعدش دوباره اومدم بیرون و رفتم برای خونه خرید کردم
چند وقت پیش ی تقویت کننده مو گیاهی خریدم
خیلی راضی بودم
چند روز بود میخواستم همت کنم برم اون سمت و بخرم
وقت نمی کردم
دیروز بالاخره رفتم و خریدم
حالا اگه برسم امشب میذارم روی موهام
ترکیبی از حنا و بابونه و ....
ولی خوب موهام رنگ نمی گیره
که مثلا قهوه ای بشه
مشغول خرید بودم که قاضی پروندم رو دیدم.................... یعنی هنگ کردم
اون هم میخ شده بود رو من!!! با خانومش بود
چنان نگاه می کرد به من انگار میخواد یادش بیاد من و کجا دیده!!
خیلی اتفاق عجیبی بود
دلم میخواست همون موقع زنگ بزنم به یکی و بگم چی شده!!
شب آنقدر خسته بودم که یازده خاموش کردم
ولی تا دوازده خوابم نبرد
 

امروز صبح زود بیدار شدم
نگران بودم مبادا یادم بره گل استاد جان رو ببرم
رسیدم دانشگاه و استاد جان از دیدن دسته گل کلی ذوق کرد
کلی هم تشکر کرد
از استاد پرسیدم خبر جدیدی از مقاله نشده که گفت نه
و بذار چک کنم
چک کرد و هر دومون از خوشحالی دلمون میخواست جیغ بزنیم
خلاصه که روز خوبی بود
و استاد جان خیلی ناامید بود و میگفت مقاله های خیلی از استاد ها این مدت بی دلیل
ریجکت شده
استاد جان معتقد بود که چون ادیتور دو هفته است جوابی نداده
حتما میخواد رد کنه
که خداروشکر مقاله رد نشد
تو اتاق استاد جان بودم که وکیل (شهر اطراف... خانوم) زنگ زد
و گفت سریع خودت رو برسون
تا یازده دانشگاه بودم و کارم که تموم شد با اسنپ تا ی مسیری و بعد هم ماشین خطی ها
رو سوار شدم و رسیدم به وکیل
یکم طول کشید تا برسه و بعد جلوی خودم زنگ زده به من میگه پس کجایی؟
راستش من موندم اصلا!!! میگه وای نشناختمت
میخواستم بگم این همون تیپ رسمیه که وکیل گفت برو دادگاه!!! والا
کارم رو انجام دادم
و این وکیل خانوم از دست مرحوم شاکی بود...
به مامان میگم اینجور وقتا به روح و روان خودم شک میکنم
از ی طرف به صبر و تحمل خودم هم شک میکنم.... یعنی چقدر توان داشتم؟؟؟؟
کلی با وکیل حرف زدم
شاکی بود سر جریان پول مشاوره... حتی گفت زنگ زدم به جناب وکیل و گفتم
این آقا پول مشاوره رو پرداخت نکرده و من کار اینا رو انجام نمیدم
گفتم نه عزیزم هر چی پرداخت نشه من خودم پرداخت میکنم
و شماره کارت گرفتم از خانومه... گفتم هزینه جناب وکیل رو هم نداده بود که بعد پرداخت کرد.....
گفت با من بد حرف زده و فلان.... کلی حرف زدم تا بیخیال شد
گفتم وکیل با شما صحبت کرده؟ گفت بله و خواسته نوع طلاق و نوع وکالت رو عوض کنم
گفت وکیل چیا گفته... خیلی ممنونم واقعا از وکیل...درسته کار رو داد این خانوم ولی
خودش داره همه چیز رو جمع میکنه و به این خانومه میگه چکار کن...
میخواد کاری کنه مرحوم اگه پشیمون هم شد نتونه کاری بکنه و من حتما بتونم طلاق بگیرم
 
کارم که تموم شد برگشتم اصفهان
زنگ زدم به مریم و یکم حرف زدیم
میگه وقتی مشاوره سریع پیش رفته و برگه پزشک قانونی نمی خوای
زودتر از یک ماه تموم میشه
امید به خدا
 

برسیم به موضوعی که حسابی امروز اذیتم کرده
می دونید بعد جریان مرحوم خیلی ها فکر میکنن مثلا چون گند!! مرحوم در اومد
اشتباه از اون ها بوده که نیومدن جلو برای خواستگاری... پیش خودشون میگن
چرا فکر کردیم قبول نمیکنه؟ ما که از مرحوم سر بودیم و هستیم
برای همین الان جرات و جسارت پیدا کردن که پیشنهاد بدن...
منظورم از پیشنهاد ... پیشنهاد رسمیه.. خواستگاری سنتی
ماه گذشته چند تا مورد این مدلی بود
تا امروز
ی پیشنهاد از طریق مادر پسر
با مامانم حرف زده خانومه
موقیعت پسره خوبه
همسن خودم
خانواده خوب
مامانش گفته پسرم میخواد بره خارج
میخواد با دختر شما ازدواج کنه و بره
البته خیلی محترمانه اول شروع کرده و اینکه ما حسرت دختر شما به دلمون موند
 
 
ی چند تا عکس بذارم از خونه جدید
 
 
 
 
 
این عکس ها رو روزی که کلید گرفتم انداختم
 

باید بیام از تلفن های مرحوم بگم
اگه یادم رفت یادآوری کنید ... مرحوم و مشاور اول....
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

ماجرای تلفن

ساعت هفت صبحه

از پنج بیدارم و این مدت با کمک قرص آرامبخش تونستم شب ها یکم بخوابم

حدود چهار کیلو وزن کم کردم

هفته پیش که رفته بودم خرید شلوار

خیلی شیک دیدم با اینکه وزن اضافه نکردم ولی سایزم تغییر کرده

خودم خیلی تعجب کردم

به قول خانم فروشنده سایز کمرت 36 و سایز ران پات 38 هست

سایزی که می گرفتم همیشه دیگه برام کوچیک بود

سایز 40 برداشتم تا شلوار خیلی به تنم نچسبه ولی خوب از کمر برام بزرگ بود

حالا این هفته حسابی لاغر شدم

بدترین اتفاق این مدت برام دادگاه مهریه روز شنبه بود

البته خداروشکر تهش تونستم مرحوم رو راضی کنم بیاد برای طلاق توافقی

این چند وقت هر کی ی نظری داشت

من سعی میکنم اون کاری که به نظرم خودم درست باشه رو انجام بدم

فعلا از قضیه دادگاه و چیزهای دیگه که بگذریم جریان وکیل رو بگم

گفتم روز شنبه با مرحوم رفتیم دفتر وکیل

هزینه مشاوره وکیل هر جلسه صد تومنه

برای ی تایم مثلا بیست دقیقه ای

کارمون که تموم شد من به مرحوم گفتم حساب کن

وکیل هم کارت خوان نداشت

مرحوم شماره کارت گرفت که واریز کنه

من میدونستم واریزی در کار نیست

مامان هی میگفت صبر کن بذار این واریز نکنه

وکیل بدونه ما با کی طرف بودیم

دیروز که می شد دوشنبه رفتیم شهر اطراف برای مشاوره

از مرحوم پرسیدم واریز کردی گفت بله ... خوب من هم باور کردم ...آخه صد تومن پولی نیست که

بخواد دروغ بگه

بعد مشاوره مرحوم گفت من هزینه مشاوره رو ندادم...حالا من چقدر دل آشوب میشم با این کارهاش

و از اونجایی که میخوام زودتر کارها پیش بره

حرص میخورم که این آخر با این کارها ی خراب کاری میکنه

مسیر رفت و برگشت رو خودم رفتم و اصلا محل مرحوم نذاشتم

تا عصرش که رفته بودم بیرون برای اینکه باشگاه ثبت نام کنم

گوشی همراه خودم نبردم

برگشتم دیدم از دفتر وکیل سه باز زنگ زدن

دیر وقت بود دیگه و منشی رفته بود

زنگ زدم به وکیل ... جواب نداد

مامان هی میگفت دلم خنک شد بذار بشناسن این رو

من نه!! واقعا برام مهم نیست دیگران چی فکر میکنن

یکم بعد وکیل زنگ زد

گفتم از دفتر شما تماس گرفتن و من حدس میزنم مشکل هزینه بوده

که اون هم سعی کرد خودش رو بی خبر نشون بده

توضیح دادم که امروز مرحوم رو دیدم و پرسیدم در مورد واریز هزینه و گفته واریز کرده

وکیل گفت نه واریز نکرده...

در مورد روند کارها پرسید و گفت به وکیل خانم (شهر اطراف) بگو به من زنگ بزنه

بعد گفت شما چطور با هم آشنا شدید؟ گفتم سنتی

گفت وای !!! چرا آخه؟ شخصیت شما اصلا به ازدواج سنتی نمی خوره

(نمیدونم چرا همه در مورد من اینجوری فکر میکنن... خانم عمو جان بعد بله برون باور نمی کرد سنتی باشه ازدواجم)

و خانم دکتر تو رو خدا بعد این ماجرا خواستی دوباره همسر انتخاب کنی!!

با ی مشاور خوب مشورت کن... بعد گفت حتما با فلانی مشورت کن..(مشاور دوم)... بعد تازه انگار یادش افتاد

گفت راستی مشاور دوم شما رو معرفی کرده بود....و چرا مشاوره نگرفتی از ایشون؟

گفتم این مدت من از طرف همه تحت فشار بودم برای اینکه با این آقا زندگیم رو شروع کنم

مشاور دوم نظرش رو این بود که زندگیمون رو شروع کنیم

و خوشبختانه در این مورد و فشار هایی دیگه که مشاور ها وارد کردن من خودم تصمیم گرفتم

و از این موضوع خوشحالم...(سریع منظورم رو گرفت)

گفت: بله من واقعا تعجب کردم شما گفتی دوران عقد هستی

من تا حالا موکل خانم که عقد باشه و بگه میخوام جدا بشم نداشتم!!!

متاسفانه همه خانم اعتماد می کنن و اتفاقی که نباید بیوفته می افته و خودشون ضرر میکنن

شما اگه عقد نبودی شرایطتت خیلی سخت می شد با این آقایی که من دیدم!

این آقا فوق العاده انرژی منفی داشت

برعکس شما که روز اول اومدی و من فقط انرژی مثبت و حس خوب از شما گرفتم

خیلی از مرحوم حس بدی گرفته بود و البته مرحوم نابود شده از نظر  رفتاری و ظاهر

(احتمالا من هم اگه الان کسی ببینه متوجه میشه تحت فشار بودم... ولی مرحوم خیلی بیشتر بهم ریخته)

گفت شما اصلا به این آقا نمی خوری....

و کلا نوع حرف زدنش و رفتارش خیلی فرق کرده بود این بار

گفت من خیلی پرونده طلاق داشتم و هیج وقت دلم نمیخواسته طلاقی صورت بگیره

ولی پرونده شما فرق میکنه و تو این شرایط و برای طلاقت من همه کاری برای شما میکنم

روی من حساب کن...

(میخواستم بگم پس چرا اون موقع که گفتم همراهم بیا جلسه مهریه نیومدی!)

گفتم فرصت نشد بگم ..جلسه مهریه خیلی بد بود و مرحوم کسی همراهش بود

و قبل جلسه رفت داخل و قاضی اصلا به من اجازه نداد حرف بزنم

گفت وای خانم دکتر باید با لباس رسمی می رفتی!!

(میخواستم خفش کنم) گفتم حواسم به این موضوع همیشه هست و فوق العاده ساده رفته بودم

گفت پس اینا دست دارن

یکم در مورد مرد ها حرف زد

گفت البته من خودم مرد هستم ولی همه این ها حقیقت داره.... پشت سر مردها بد گفت

خواستم شماره کارت بده برای واریز

گفت بعد این مکالمه من روم نمیشه به شما شماره کارت بدم!!

یکم فکر کرد و گفت به مرحوم بگو واریز کنه و بگو از دفترم تماس

گرفتن... زنگ زدم به مرحوم

گفت آره واریز کردم

گفتم پس لطفا فیشش رو برام بفرست

که یکم بعد فیش فرستاد ولی برای پنج دقیقه پیش بود واریز

من هم پیام دادم به وکیل و گفتم

مرحوم عنایت کردن و واریز کردن خدمت شما

 

 

مطمئنم وکیل به من حس داره

نمیدونم از چه جنسیه

ولی خیلی زرنگه و نمیخواد اصلا وارد جریان طلاق ما بشه

و بعد ها کسی بتونه بهش بگه تو مقصر بودی

الان که دیگه وارد مراحل طلاق توافقی شدیم

تازه به من میگه روی من حساب کن

 

 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

از پرده برون افتاد

 
 
پانزده دقیقه مکالمه تلفنی ......
 
وکیل به من حس داره.....
 
تمام.......
 
 
 
کلی حرف دارم ولی فقط این سه خط رو تونستم بنویسم
 
وکیل: بعد از بیش از هفتصد پرونده طلاق... تنها طلاقی هست پرونده شما که دوست دارم اتفاق بیوفته...
 
 
نمیدونم چقدر میشه اعتماد کرد ( دید خوبی نسبت به مرد های وکیل نداشتم و ندارم)
نمیدونم اصلا چی درسته و چی غلط
ولی من حس خیلی خیلی خوبی دارم
 
مامان: احتیاط کن و زود اعتماد نکن
 
قلبم: مهم نیست چی میشه و شاید اصلا هیچ اتفاقی نیوفته
ولی این حس آرامش رو دوست دارم
 
 
برای من خیلی جالب بود که این حس دو طرفه است و اشتباه نکردم
 
 
 
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

روزهای سخت که نباید سخت بگذرن + بعدا نوشت

از بچگی هیچکس نمی تونست من و مجبور کنه کاری که دوست ندارم رو انجام بدم

این وسط بین ی پدر روشنفکر که دستم رو باز میذاشت و ی مادر استرسی که برای هر کاری استرس میداد

یاد گرفتم کارهایی که دوست ندارم رو انجام ندم

بابا از همون بچگی از ما انتظارش بالا بود

کارهایی که در حد توانمون نبود رو باید انجام میدادیم و تو تصمیم های سخت فقط راهنمایی می کرد

و کنار می ایستاد

مامان برعکس وسط همه ماجراهای ما بود

این بین فکر میکنم بابا خیلی خیلی عاقل بود که هیچوقت با مامان سر ما بحث نکرد

پدر و مادر من شاید رو موضوع های دیگه بحث می کردن با هم

ولی وقتی پای من و داداش وسط بود بابا سکوت بود

مامان خودش رو به آب و آتش میزد و در نهایت همون چند جمله یا کلمه ای که بابا همون اول گفته بود

اتفاق می افتاد...

من حتی ی بار یاد ندارم بابا رو حرف مامان وقتی داشت ما رو نصیحت یا راهنمایی می کرد حرف زده باشه

بابا سکوت رو خیلی خوب بلد بود

سکوتی که من این روزها به شدت در مقابل مامان بهش احتیاج دارم

 

 

دارم میرم مشاوره... میدونید چقدر از مشاوره رفتن بیزارم؟؟؟؟؟

میدونید چقدر از اینکه ی تایمی رو کنار مرحوم تو اتاق باشم و حرف بزنه  فراریم؟؟؟؟؟؟؟

ولی دارم برای خودم این موضو ع رو آسون میکنم

دوش گرفتم

مانتو جدیدی که خریدم رو کنار گذاشتم

موهام رو خشک میکنم و لباس می پوشم و از پس این یکی هم بر میام......

 

عمو جان این چند روز کنارم بود

عاشق دلداری هاش شدم و هیچ وقت فکر نمی کردم ی مرد بتونه تا این حد قشنگ دلداری بده

 

عمو جان: طلا خانم ( عمو به این اسم صدام میکنه) همین که وجدانت راحته ته این ماجرا کافیه....

دلخوری های این مدت باعث شده بود یادم بره عمو جان عشق زندگیمه

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

کاش از پرده برون افتد

فکر میکنم حدس زده باشید اون شخصی که در موردش حرف زدم تو پست

و گفتم حس خاصی نسبت بهش دارم کی بوده...

حسم نمی دونم اسمش رو چی میشه گذاشت؟

حس آرامش بود از جنس سبک شدن

اینکه دلت بخواد مکالمه همچنان ادامه پیدا کنه و با وجودی که آدم پر حرفی نیستم

دلم میخواست همچنان تو اتاقش باشم و بمونم و حرف بزنم

دلم میخواست از ریز ریز زندگیم براش بگم و حرفمون فقط در مورد طلاق و راه چاره و صحبت های

قاضی و دادگاه نباشه

گفته بودم که این وکیل رو مشاور دوم معرفی کرد

همون که گفته بود این وکیل خصوصیت های اخلاقیش به من خیلی نزدیکه!

 

خوب من میدونستم چه حسی دارم

و این موضوع رو از خودم یا اینجا تو وبلاگ مخفی نمی کردم و نمی کنم!

البته وکیل هم فکر نکنید ی وقت مثلا آدم خوش تیپ و خوش قیافه ای بوده و ...

نه فوق العاده ظاهر معمولی و ... سنش هم فکر کنم حدود چهل و پنج بخوره (از نظر قیافه)

البته ی بار برگشت گفت که فلان سال وکیل شده و من حساب کردم احتمالا پنج سال از من بزرگ تر باشه

 

حالا اصلا چرا دارم این ها رو میگم؟

دیروز با مرحوم رفتیم دفتر وکیل

ظهر بعد دادگاه زنگ زدم به وکیل

گفتم با مرحوم به توافق رسیدم و اون هم هی می پرسید

چطور راضیش کردی؟؟ پشت تلفن نمیشد اون همه اتفاق رو توضیح داد البته

قرار شد عصر بریم دفترش

عصر که رفتیم خیلی ریلکس برخورد کرد و اصلا بروز نداد که از قبل حرف زدیم

ی حلقه دستش بود!!

چیزی که روز های قبل نبود

مامان با ما داخل نیومد و بعدا که به مامان گفتم وکیل امروز حلقه دستش

بود کلی تعجب کرد!

من حس کردم عمدا دستش کرده!

حالا دلیلش چی بوده خدا میدونه!

مامان نظرش اینه به خاطر مرحوم دستش کرده!!!!!!!!!!!!!!!

من نمیدونم مامان چرا این حرف رو میزنه؟

عکس های تلگرام وکیل رو چک کردم

حلقه دستش نیست  تو عکس های قدیمی .... یعنی من و مامان اشتباه ندیدیم!!

خوب الان بگم که چرا این موضوع برام جالب یا حتی مهم شده!

من حسم اینجوری میگه

وکیل متوجه شده من چه حسی بهش دارم

برای همین حلقه دستش کرده!

بعد از ی طرف به خودم میگم شاید ازدواج کرده و این ها همه توهمات خودته!!

باید بگم که نه من و نه وکیل سر سوزن کج نرفتیم

یعنی نه حرف ... اشاره... لحن حرف زدن.... هیچی هیچی نبوده

حتی میتونم بگم از سمت وکیل خیلی خیلی سفت و محکم و حرفه ای همه چیز پیش رفته

می دونید ی حس بدی دارم از اینکه

ممکنه فهمیده باشه و این کارو کرده.........

رفتارش با من عالی بود

به قول مامانم آنقدر که تو رو برد بالا و احترام گذاشت

حتی جلو مرحوم

آخه مرحوم یکم بحث کرد با وکیل در مورد نفقه

که چرا هر کس ی چیزی میگه؟

بعد از وکیل پرسید شما خودت مهریه خانم دکتر!!!!!!!!!! رو چقدر تعیین می کردی اگه کارشناس بودی؟

وکیل ی نگاه به من کرد ( تمام مدت مخاطب حرفاش مرحوم بود) و گفت

این خانم دکتری که من می بینم و اگه بخوام شآن ایشون رو در نظر بگیرم

 و در دوران عقد! بین یک و نیم تا دو تومن! مرحوم لال شد!

 

حالا موضوع هدیه هم هست و میخوام منطقی این کارو بکنم

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

بوی دلمه و نون تازه..

ساعت یازده صبحه

با اینکه میشه گفت دیشب اصلا درست و حسابی نخوابیدم و چشمام بدجور داره میسوزه

حالم خوبه و سر حالم

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

خلاصه از این چند وقت

سلام شب همگی بخیر باشه

ببخشید خیلی وقته ننوشتم و خبری از خودم ندادم

خداروشکر روز چهارشنبه اسباب کشی کردیم به خونه جدید

آخر هفته درگیر کارهای خونه و آمدن و رفتن لوله کش برای سرویس ها

و کارشناس وسیله ها بودم

کلی خونه کار داشت که یکی یکی انجام دادم

از لطف خداوند صاحبخونه تا الان خیلی لارج و خوش رفتار بوده و اصلا خساست به خرج نداده

همسایه ها فوق العاده عالی ......... استقبال کردن و با روی خوش و رفتار خوبشون  کلی حالمون جا اومد

کمک که دیگه نگم حسابی خجالتمون دادن و من واقعا شرمنده زحمت ها و محبت هاشون شدم

البته اینجا کلا سه واحد هستیم و دو تا همسایه داریم

 

امروز دادگاه مهریه داشتم

و خیلی خیلی روز بدی رو سپری کردم

نابود شدم

ولی بعدش اتفاق های خوبی افتاد و باید بیام همه رو تعریف کنم

الان دارم به این فکر میکنم که به امید خدا کارها عالی پیش بره

برای وکیل چی کادو بخرم برای راهنمایی های خوبی که کرد  و کمکی که به من کرد

 

 

اتفاق های خوبی در راهه

لطفا این چند روز حسابی دعام کنید

این هفته برام روزهای مهمی تو آستین داره

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

قرار نبود اینجوری شه!

ی حرفی تو گلوم گیر کرده
نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت!
حتی نمیدونم دلیلی که می تونم براش بیارم از چه جنسیه ؟
و چه برچسبی میشه روش چسبوند؟
حماقت؟
حس تنهایی؟
درک نشدن؟
ی گوش شنوا؟
ی چیزی باید باشه این وسط!
چرا همچین حسی دارم
 
 
عاشق آهنگ قرار نبود .... هستم
 
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

وسط اسباب کشی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بهی ستوده