روزانه نویسی

تو مرا جانی و جهانی...

میگن بعد هر سختی آسونی هست

میگن اگه خدا سختی رو میده

آسونی هم کنارش میده

میگن اگه سختی نباشه آسونی به چشم نمیاد

ولی هیچ وقت نگفته بودن

تو روزهای سخت

سختی ها به چشمت نمیاد

نگفته بودن روزهای سخت میاد و میره و تو حسشون نمی کنی

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهی ستوده

دفتر این زندگی بسته شد

به خیر و خوشی تمام شد

 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

ی دنیا حرف دارم....ی دنیا

1- زندگی این روزها خیلی بی رحم شده

کافیه بفهمه چی میخوای همون رو دو دستی می گیره

بعد ی جوری زل میزنه تو چشمات تا خیالش راحت بشه بغضت شکسته..

 

2-قاضی پرونده بسیار مهربون و خوش برخورد بود

فقط نمیدونم چرا موقع نوشتن متن من پر از بغض بودم

چرا تو چشمام اشک جمع شد؟

با هر خطی که قاضی میگفت و منشی تایپ می کرد

بغض قورت دادم

فقط ی جمله تو سرم می چرخید

این حق من نبود....

 

3- فردا باز باید برم شهر اطراف

برای انجام کارهای محضر

یعنی میشه فردا روز آخر باشه؟

 

4- تا اینجا رو سه شنبه نوشته بودم

قرار محضر برای فردا صبح هماهنگ شد

 

5- این روزها حداقل یک بار پشت گوشی 

جمله ی مرسی که هستی رو تکرار می کنم

 

6- کلی حرف دارم از چرخش روزگار

از کارهایی که این دو سه سال برای زندگیم کردم

از سکوتم

از درد و عذابی که بود

از خود گذشتگی هام

انگار همه رو ی جا برام روزگار ذخیره کرده باشه

حالا ی جعبه پر گرفته جلوی روم و میگه

بیا بگیر آنچه ذخیره کردی برای امروزت

و چقدر حس خوبی داره

دونه دونه برگشتن تمام خوبی ها

تمام لطف ها

تمام از خود گذشتگی ها

 

7- باید کسی باشه که هر وقت میخوای باشه!

 

8- مرسی که هستی

 

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

ممنونم

مرسی از کامنت های خوبتون

نتونستم جواب تک تک کامنت ها رو بدم

این چند روز برای من روزهای خیلی خاصی بودن

امیدوارم همه چیز به خوبی تا آخر هفته پیش بره

روی ماه همتون رو می بوسم

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهی ستوده

فارغ از هر غم

 

روی تخت دراز شدم و سعی میکنم حواس خودم رو پرت کنم

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهی ستوده

گذشته ای که فراموش شد...

 

روزها چقدر تند میگذرن

از وقتی اومدیم خونه جدید روزگار خیلی تند سپری شده

دلم میخواد روزها یکم کندتر جلو برن

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهی ستوده

آخر هفته ای که گذشت

گفته بودم جمعه مهمان دارم

دایی و مادر بزرگم قرار بود بیان

دایی روزه نبود ... مادربزرگ نمی تونه روزه بگیره

هر چی گفتیم برای شام بیاین .. گفتن باشه ی وقت دیگه

عصر بود که رسیدن

دایی از هر خوراکی که تو بازار بود برام خریده بود

ترشی و لواشک..

آجیل و گردو...

هندونه و طالبی و توت فرنگی و موز...

کلی میوه خشک

دستش درد نکنه خیلی زحمت افتاده بود

یکم بودن و حرف زدیم و نزدیک های اذان رفتن

حدود نه بود که با مامان رفتیم پیاده روی

بیرون زیاد شلوغ نبود و مغازه ها خلوت بودن

ی مانتو فروشی هست نزدیکمون چند وقته میخوام ی سر برم

دیروز دیدم خلوته

رفتم داخل

ی مانتو صورتی پر رنگ و خوشگل دیدم

دنبال مانتو کوتاه بودم

این مدت تمام مانتو هام بلند بودن

چند وقت پیش نمیدونم گفتم یا نه

ی پارچه بنفش خوشگل خریدم و دادم خیاط برام مانتو بدوزه

خدا خدا میکنم خوب بشه

قرار بود مانتو را پنجشنبه آماده کنه ... هنوز که زنگ نزده

مانتو صورتی رو خریدم

ی شلوار لی تیره هم برداشتم

فروشنده هم خیلی خوب برخورد کرد و حتی میگفت

اگه دوست نداشتی پس می گیرم!!

اومدم خونه شلوار رو پوشیدم

از کمر برام گشاده ولی از بقیه قسمت ها اندازه است

حالا تو فکر این هستم که برای این خوشگل خانم!! روسری چه رنگی بخرم؟


 

تو پست قبل گفته بودم که کلی سعی تلاش کردم که احساسم رو کنترل کنم

و خداروشکر موفق بودم

هیچ تماسی نگرفتم... تا پنجشنبه شب که وکیل تلگرام پیام داد و حالم رو پرسید

پیامش کلی انرژی مثبت به من داد و لبخند اومد روی لبم

جواب دادم و تشکر کردم

و البته من پیامش رو دیر دیده بودم

فردا صبحش جواب پیامم رو داد و یکم حال و احوال کرد

 

حسم میگه بعد ماجرای طلاق که به امید خدا تو این هفته انجام میشه

وکیل حتما به شوخی یا جدی به من میگه شیرینی طلاق باید بدم

مثلا بگه بیرون دعوتش کنم

البته این مدت اصلا کلمه ای در مورد اینکه کاری برای من انجام داده نگفته

و هر بار که من تشکر کردم گفته من کاری نکردم و فقط مشاوره دادم...

 

قرار بود برای وکیل به عنوان تشکر هدیه بخرم! گفته بودم قبلا

فعلا این گزینه کنسله....

 


چند وقت بود میخواستم از ی متخصص داخلی نوبت بگیرم

موفق نمی شدم

تا امروز صبح که بالاخره تونستم برای خودم و مامان نوبت بگیرم

فردا ساعت سه ظهر باید برم دکتر


امروز کار خاصی بیرون ندارم

منتظرم خیاط زنگ بزنه برم مانتوم رو بگیرم

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

احساسی که سرکوب شد

به سختی جلوی خودم رو می گرفتم که زنگ نزنم

(از پنجشنبه هفته پیش دیگه تماس نگرفتم)

تا دلتون بخواد هم اتفاق های مختلف می افتاد

یعنی دلیل داشتم برای زنگ زدن و مشورت گرفتن

نمیدونم چرا این طوریه کار این روزگار... یا اصلا چرا من اینطوری میکنم با خودم؟

 

مگه قرار نبود به خودم و احساسم بها بدم؟

پس چرا دارم هی سرکوبش میکنم؟

 

چند روز حسابی با خودم درگیر بودم ... جمعه هفته پیش روز خیلی سختی رو گذروندم

به شدت حساس شدم و کوچکترین موضوع احساسی منو از پا در میاره!

 

نمیدونم چطور مقاومت کردم در مقابل اون همه حجم خواستن و بودن

 

اما دو روزه که حالم بهتره... کمتر غصه میخورم و خودخوری....

 

هفته ی آینده هفته مهمی هست....

 

هیچ حرفی این مدت از احساسم نزدم

آنقدر باهوش هست که بتونه بفهمه چه حسی دارم

ولی همین مقاومت کردن... خیلی خیلی اذیتم کرد

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده

الکی نوشت

دوشنبه از اون روزهای خوب بود
آنقدر کارهام تند تند پیش رفت که ساعت یک همه کارها انجام شده بود
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهی ستوده

روز دادگاه

خوب از جریان مرحوم بگم و مشاور اول...

یادتون باشه گفتم مرحوم نوبت گرفته بود برای مشاور و اشتباهی به من زنگ زدن

شنبه هفته گذشته که با مرحوم رفتیم شهر اطراف

از مرحوم پرسیدم تو برای چی هنوز میری مشاوره؟

گفت مشاور اول به من زنگ زده (دروغ) گفته پاشو بیا اینجا

بعد که رفتم گفته خانومت رفته تهران و گفته من دیگه نمی تونم برای کارهام رفت و امد کنم و ی برگه

گواهی مشاوره به من بده....

حالا جریان تهران رفتن چی بود؟

همون روز که ما دادگاه مهریه داشتیم ... مرحوم با ی آقایی اومد رفت داخل

خیلی شیک و مجلسی قاضی رو خریدن...

یعنی قاضی آنقدر با من بد حرف زد... اون هم بی دلیل... اصلا رفتارش مثل جلسه اول نبود

که مرحوم رو کوبید... این بار علیه من بود

همون اول برگشت گفت

تو چرا همون خارج زن نگرفتی؟؟؟؟؟ زن های اونجا که خیلی بهترن!!!

الان هم برو اونجا زن بگیر

یعنی من هنوز یک کلمه حرف نزده بودم یا مرحوم!! مثلا ایشون میخواستن بین آشتی ایجاد کنن!!

آنقدر حرف مفت زد!! مرتیکه خود فروش

گفت باید همه چیز رو ببخشی و پول هایی که این آقا تو این مدت ریخته تو حسابت رو پس بدی!!

من هم گفتم باشه

من حاضر نیستم ریخت این آدم رو ببینم و قبوله

بعد قاضی به مرحوم گفته حل شد... برید برای طلاق

که مرحوم افتاد گریه و حالا گریه نکن و کی گریه بکن... بدبخت!

من برگشتم به قاضی گفتم شما از این آقا ی بله بگیر برای طلاق توافقی من همه این شرط ها رو قبول دارم

مرحوم هم گریه می کرد ها!!!

منشی دادگاه اشک تو چشماش جمع شد

به من گفت این آقا هنوز دلش با شماست!! میخواستم بگم این مرد نیست اگه بود

این کارو با من نمی کرد

اومدم بیرون و حالم خیلی بد بود

از شدت بی انصافی که در حقم شده بود داشتم می مردم

(بدبختی این بود که پرونده نفقه هم می اومد این دادگاه و زیر دست همین قاضی

یعنی اون همه دوندگی و تلاشم دود شد!!)

مرحوم نشسته بود روی ی صندلی و گریه....

چند تا آقا که اومده بودن برای جدایی و دادگاه داشتن بعد ما

اومدن سمتم و سعی کردن آرومم کنن

حالم خیلی بد بود

اشکام همین طور می ریخت

ی پسره خیلی با من حرف زدن

خدا خیرش بده... گفت گریه نکن برای این آدم خودت رو ناراحت نکن

کلی با من حرف زد تا گریم بند اومد

اولین بار بود که تو این مدت گریه کردم

حتی این مدت تو تنهایی خودم اشک نریخته بودم...

به مرحوم گفتم بیا بریم برای طلاق

گفت حالم خوب نیست و یکم صبر کن

اومدم بیرون و مامان بیرون بود

گفتم مامان تو رو خدا اومد بیرون هیچی نگو

بذار من نرمش کنم

مرحوم اومد بیرون

مامانم گفت من هیچوقت نمی بخشمت!!

حالا من مونده بودم که این مامان من هر چی بهش بگی دقیقا عکس اون کارو میکنه

دفعه قبلی که من جواب مرحوم رو میدادم... مامانم سکوت بود و هی میگفت هیچی نگو!!

حالا که میگم ساکت باش و بذار راضیش کنم ... میخواد بره جلو و گله کنه

هر کاری می کردم مامانم نمی رفت کنار!! آخرش بازوش رو محکم فشار دادم تا به خودش بیاد

کلی با مرحوم حرف زدم... احمق همش میگفت هر کاری بخوای برات میکنم!!!!!!!!

میخواستم بگم نفهم!!! قاضی رو برای دل من خریدی؟؟؟؟؟

هر چی دستمال تو کیف من و خانوم های اونجا بود دادیم مرحوم اشکاش رو پاک کرد!

قرار شد عصرش بیاد بریم پیش وکیل و وکالت بده برای طلاق

 

بقیش رو بعد می نویسم ....

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهی ستوده